"I fell in love with someone'' (P54)
"I fell in love with someone'' (P54)
نگاه کردم...که باااا...قرار دادن ل.ب های رو ل.ب های من حسابی شوکه شده بودم!!!!!!! سریع اونو از خودم جدا کردم بهش یه سیلی محکم زدم...
ا.ت : عوضی...تو دیگه چجور آدمی هستی*داد*
یارو شروع به فرار کردن کرد*
ا.ت : داری کجا فرار میکنی عوضی اهههههههه لعنتی*عصبی،داد*
ا.ت : آخه چرا اینجوری شد
شروع به گریه کردن انداخت*
از زبان لیا :
بادیگارد : عکسارو گرفتیم خانم
لیا : ببینم
نگاهی به عکسا میندازه*
لیا : عالی شد*خوشحال* اون یارو کجاست؟
بادیگارد : همین اینجاست خانم
لیا : بهش بگو بیاد
بادیگارد : چشم خانم *رفت*
( از یارو منظورم اون شخص ولی چون ایده اسم نداشتم یارو گذاشتم ببخشید)
یارو : بله
لیا : کارت عالی بود...پول هات هم هرچه قدر بخوای آماده هست...
چند مین بعد :
لیا" بعد از اینکه عکسارو گرفتم دادم به پست تا برا جونگکوک ببره تا شک نکنه کار من بوده چنتا عکس دیگه هم ازش داشتم اونارو تو جعبه اتاقم قایم کردم...
از زبان ا.ت : تقریبا 4 و 5 ساعت بیرون با سانا بودم حالم هم خوب نبود وارد عمارت شدم تا وارد شدم رفتم داخل اتاق که با حس سوزش رو صورتم تعجب کردم...
کوک : میدونستم...میدوسنتم تو یه هرزه ای*عربده*
با این حرفش تعجب کردم به صورتش نگاه کردم کلن داغون عصبانی بود....
ا.ت : جون...
کوک : خفه ا.ت*عربده* پس رفتی بیرون برا این لعنتی*داد* عکسی که لیا گرفته بود جلو صورت ا.ت قرار گرفت...
ا.ت : کوک باور کن همچین چیزی نی....
کوک : ...ادامه داره...
نگاه کردم...که باااا...قرار دادن ل.ب های رو ل.ب های من حسابی شوکه شده بودم!!!!!!! سریع اونو از خودم جدا کردم بهش یه سیلی محکم زدم...
ا.ت : عوضی...تو دیگه چجور آدمی هستی*داد*
یارو شروع به فرار کردن کرد*
ا.ت : داری کجا فرار میکنی عوضی اهههههههه لعنتی*عصبی،داد*
ا.ت : آخه چرا اینجوری شد
شروع به گریه کردن انداخت*
از زبان لیا :
بادیگارد : عکسارو گرفتیم خانم
لیا : ببینم
نگاهی به عکسا میندازه*
لیا : عالی شد*خوشحال* اون یارو کجاست؟
بادیگارد : همین اینجاست خانم
لیا : بهش بگو بیاد
بادیگارد : چشم خانم *رفت*
( از یارو منظورم اون شخص ولی چون ایده اسم نداشتم یارو گذاشتم ببخشید)
یارو : بله
لیا : کارت عالی بود...پول هات هم هرچه قدر بخوای آماده هست...
چند مین بعد :
لیا" بعد از اینکه عکسارو گرفتم دادم به پست تا برا جونگکوک ببره تا شک نکنه کار من بوده چنتا عکس دیگه هم ازش داشتم اونارو تو جعبه اتاقم قایم کردم...
از زبان ا.ت : تقریبا 4 و 5 ساعت بیرون با سانا بودم حالم هم خوب نبود وارد عمارت شدم تا وارد شدم رفتم داخل اتاق که با حس سوزش رو صورتم تعجب کردم...
کوک : میدونستم...میدوسنتم تو یه هرزه ای*عربده*
با این حرفش تعجب کردم به صورتش نگاه کردم کلن داغون عصبانی بود....
ا.ت : جون...
کوک : خفه ا.ت*عربده* پس رفتی بیرون برا این لعنتی*داد* عکسی که لیا گرفته بود جلو صورت ا.ت قرار گرفت...
ا.ت : کوک باور کن همچین چیزی نی....
کوک : ...ادامه داره...
۳۷.۲k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.