پارت ۵۱ (برادر خونده)
کای توچشماش زل زدو گفت:من دوست دارم از حرفی یهویی که زده بود غذا تو گلوم گیر کردو به سرفه افتادم کای نگران بهم نگاه کردو یه لیوان اب سمتم گرفت اب لیوانو تا اخر سرکشیدم کای :حالت خوبه _اره خوبم ولی چرا این حرفو زدی شوخی بود دیگه کای اروم خندیدو گلوشو صاف کردو گفت:نه جدی گفتم میشه منو به عنوان دوست پسرت قبول کنی از وقتی که دیدمت واقعن بهت یه حسی داشتم هر وقت خواستم بهت راجب احساسم بگم نشد من واقعن دو سریع سر حرفش پریدمو گفتم :میشه دیگه ادامه ندی کای :اخه چرا _چون من تورو این همه مدت شبیه یه دوست میدیدم باهات حرف می زدم چون بهت اعتماد داشتم که دوستمی ولی هیچوقت فکر نمیکردم این حرفو بزنی کای:میدونم ولی ازت میخوام بهش فکر کنی دوست ندارم همین الان جوابمو بدی فقد ازت میخوام بهش خوب فکر کنی _ولی من کای:لطفا نفسمو فوت کردمو گفتم :باشه کای:ممنونم از جام بلند شدمو بهش نگاه کردمو گفتم:من باید برم داره دیره میشه کای:ولی تو که هنوز غذاتو کامل نخوردی _نه من دیگه گرسنم نیست باید برم اخه داره دیرم میشه کای:پس صبر کن برسونمت _نه نیازی نیست من خودم میرم خداحافظ با قدم های اهسته از اونجا دور شدم و بالاخره از اون رستوران بیرون اومدم باورم نمیشد کای این حرفارو زده باشه
من هیچوقت بهش حسی نداشتم تنها حسی که داشتم یه حس دوستانه بود نه چیز دیگه ای ولی اون چرا اینارو گفت چرا خواست بهش فکر کنم بغضم تو گلوم گیر کرده بودفقد دلم میخواست یه گوشه بشینمو بلند بلند گریه کنم تو راه خونه اروم گریه می کردم و تا تونستم دلمو خالی کردم وقتی خونه رسیدم اصن حوصله ی چیزی نداشتم فقد روی تختم سقوط کردمو به یه خواب عمیق رفتم تا همه چی رو برای چند ساعتی دوباره فراموش کنم( چند روز بعد ) تو اتاقم نشسته بودم باید تمومش میکردم مشقامو میگم چند روزی از درسام عقب موندم این چند روز واقعن کارام زیاد شده بود به خاطر اون عکسایی که گرفته بودم خانوم لی ازشون راضی بود و مسئولیت من بیشتر از قبلن شده به سانی زنگ زده بودم ازش خواستم بیاد خونمون فکر میکنم خیلی دیر کرده من خیلی وقته بهش گفته بودم دوباره شمارشو تو گوشیم گرفتم بعد از چند بوق جواب داد _الو کجایی سانی:جلو در خونتون _رسیدی سانی:اره بیا دیگه درو باز کن _باشه تماسو قطع کردم و با دو سمت ایفون خونه رفتم دکمه باز شدن درو زدم و منتظرش جلوی در وایستادم
سانی:سلام _سلام دیر کردی سانی:عااا کار داشتم _حتمن خواب بودی؟ سانی خندیدوسرشو به معنی اره تکون داد رفت سمت مبلا و روی یکیشون نشست منم رفتم سمت اشپزخونه دوتا قهوه درست کردم و براش اوردم سانی قهوه رو از دستم گرفتو گفت :خوب چه خبر _هیچی سلامتی سانی زیپ کیفشو باز کردو چند تا جزوه رو از تو کیفش در اوردو گرفت سمتم _ممنون خیلی بهشون نیاز داشتم سانی:خواهش بگیر ولی زود پسشون بده خودمم کار دارم با اخم نگاش کردمو گفت:بگیر خسیس سانی بلند زد زیر خنده وگفت:شوخی کردم راستی جایی که کار میکنی خوبه _اره خوبه سانی :چقدر حقوق میگیری کلک _زیاد تا دلت بخواد 😂 سانی:دروغ نگو راستشو بگو _حقوقش متوسطه خوبه سانی:خوبه پس _اوهوم سانی:چرا کسی خونه نیست مامانت جونگ کوک کجاس _مامان سر کارش جونگ کوکم نیست نمی دونم سانی:عااا خوب پس تنهایی میگم چرا زنگ زدی بیام چون ترسویی اره 😂 _نخیر اسکول واسه جزوه ها گفتم بیای وگرنه من تنها موندم تا دلت بخواد سانی:اوکی هر چی تو بگی ******* سانی تا اخرای شب کنارم موندو بعدش رفت حالا واقعن تو خونه تنها بودم امروز اصن کمپانی نرفتمو یه بهانه ای واسه نرفتنم واسه خانوم لی اوردم روی کاناپه دراز کشیدم و کلافه بلند گفتم اینا کجان چرا نمیان با صدای باز شدن در یه لحظه ترسیدم خودمو الکی مثلن به خواب زدم
من هیچوقت بهش حسی نداشتم تنها حسی که داشتم یه حس دوستانه بود نه چیز دیگه ای ولی اون چرا اینارو گفت چرا خواست بهش فکر کنم بغضم تو گلوم گیر کرده بودفقد دلم میخواست یه گوشه بشینمو بلند بلند گریه کنم تو راه خونه اروم گریه می کردم و تا تونستم دلمو خالی کردم وقتی خونه رسیدم اصن حوصله ی چیزی نداشتم فقد روی تختم سقوط کردمو به یه خواب عمیق رفتم تا همه چی رو برای چند ساعتی دوباره فراموش کنم( چند روز بعد ) تو اتاقم نشسته بودم باید تمومش میکردم مشقامو میگم چند روزی از درسام عقب موندم این چند روز واقعن کارام زیاد شده بود به خاطر اون عکسایی که گرفته بودم خانوم لی ازشون راضی بود و مسئولیت من بیشتر از قبلن شده به سانی زنگ زده بودم ازش خواستم بیاد خونمون فکر میکنم خیلی دیر کرده من خیلی وقته بهش گفته بودم دوباره شمارشو تو گوشیم گرفتم بعد از چند بوق جواب داد _الو کجایی سانی:جلو در خونتون _رسیدی سانی:اره بیا دیگه درو باز کن _باشه تماسو قطع کردم و با دو سمت ایفون خونه رفتم دکمه باز شدن درو زدم و منتظرش جلوی در وایستادم
سانی:سلام _سلام دیر کردی سانی:عااا کار داشتم _حتمن خواب بودی؟ سانی خندیدوسرشو به معنی اره تکون داد رفت سمت مبلا و روی یکیشون نشست منم رفتم سمت اشپزخونه دوتا قهوه درست کردم و براش اوردم سانی قهوه رو از دستم گرفتو گفت :خوب چه خبر _هیچی سلامتی سانی زیپ کیفشو باز کردو چند تا جزوه رو از تو کیفش در اوردو گرفت سمتم _ممنون خیلی بهشون نیاز داشتم سانی:خواهش بگیر ولی زود پسشون بده خودمم کار دارم با اخم نگاش کردمو گفت:بگیر خسیس سانی بلند زد زیر خنده وگفت:شوخی کردم راستی جایی که کار میکنی خوبه _اره خوبه سانی :چقدر حقوق میگیری کلک _زیاد تا دلت بخواد 😂 سانی:دروغ نگو راستشو بگو _حقوقش متوسطه خوبه سانی:خوبه پس _اوهوم سانی:چرا کسی خونه نیست مامانت جونگ کوک کجاس _مامان سر کارش جونگ کوکم نیست نمی دونم سانی:عااا خوب پس تنهایی میگم چرا زنگ زدی بیام چون ترسویی اره 😂 _نخیر اسکول واسه جزوه ها گفتم بیای وگرنه من تنها موندم تا دلت بخواد سانی:اوکی هر چی تو بگی ******* سانی تا اخرای شب کنارم موندو بعدش رفت حالا واقعن تو خونه تنها بودم امروز اصن کمپانی نرفتمو یه بهانه ای واسه نرفتنم واسه خانوم لی اوردم روی کاناپه دراز کشیدم و کلافه بلند گفتم اینا کجان چرا نمیان با صدای باز شدن در یه لحظه ترسیدم خودمو الکی مثلن به خواب زدم
۱۰۴.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.