داستانی از میلتون اریکسون
داستانی از میلتون اریکسون
(یکی از بزرگان علم روانشناسی)
میلتون اریکسون وقتـــے دوازده ساله بود دچـار فلج اطفال شد . ده ماه بعد شنید که پزشکــے به مادرش گفت :
پسرتان شبـــ را تاصبح دوام نمیاورد . اریکسون صدای گریه مادرش را شنید. فکر کرد٬ که میداند٬ شایداگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد ...
تصمیم گرفتــــ تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمدبه طرف مادرش فریاد زد :
من هنوز زنده ام! چنان شادی عظیمی درخانه درگرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش رابکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد !
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت واز خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت ...
(یکی از بزرگان علم روانشناسی)
میلتون اریکسون وقتـــے دوازده ساله بود دچـار فلج اطفال شد . ده ماه بعد شنید که پزشکــے به مادرش گفت :
پسرتان شبـــ را تاصبح دوام نمیاورد . اریکسون صدای گریه مادرش را شنید. فکر کرد٬ که میداند٬ شایداگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد ...
تصمیم گرفتــــ تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمدبه طرف مادرش فریاد زد :
من هنوز زنده ام! چنان شادی عظیمی درخانه درگرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش رابکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد !
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت واز خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت ...
۱.۱k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.