پارت◇⁴⁶
.تاتی تاتی رفتم سمت پله ها ...باز خوبه این عصائه هست وگرنه دو قدمم نمی تونستم برم ...تا رسیدم به پله ها...دوباره صدایه جیع وحشتناک و شنیدم ...از ترس تو جام خشکم زد ....این صدا از کجا می اومد ...هر چی هست از همین طبقه ...اینبار بی صدا وایسادم تا اگع صدایی شنیدم بدونم از کدوم طرفه ....تقریبا یه ۵ مینی و وایسادم ...خواستم بیخیال شم که صدایی مثل صدای ناله بلندی اومد ...صدا از اتاق انتهای راهرو میومد ...این اتاق...این اتاق یکم اشناست! ...با کمک اعصا اروم رفتم سمت در اما بسته بود ...اگع در و باز میکردم حتما متوجه میشدن ...نگام افتاد به جای کلید در ...بی اراده چشمم و بردم سمتش و سعی کردم از اونجا داخل اتاق و ببینم ...چیزه زیادی معلوم نبود ...بیشتر دقت کردم ..با چیزی که دیدم ترس تموم وجودم و گرفت ...دختری که روی صندلی بسته شده بود و یه پسر که جلوش وایساده بود ...صورتشون و نمی تونستم ببینم...پسره شروع کرد دور دختر راه رفتن ..
دختره:گف...فتم..که..م..نو نفرستا..ده
پسره:ولی من اینطور فک نمیکنم ...مثله اینکه خیلی دوست داری به وحشتناک ترین حالت ممکن بمیری؟!
دختره که از صداش معلوم بود ترسیده گفت:من...بخدا...اون...چرا به حرفم..گوش نمیدی..
پسره:چون داری حرف مفت میزنی...
دختره با حالت عصبانی میگه:چرااا نمیفهمیی میگممم نیستممم
پسره با حالت خونسرد :اووو...واقعا؟؟!...پس چرا اینجایی؟...اممم بزار من بگم ...چون جزو اونایی...و اگع تا یه دقه دیگ زبون باز نکنی تضمین نمیدم...جنازتو واسه اونا نفرستم!..اوکی؟
دختره که کلافه شده بود داد زد :ولمم....کنن عوضییی ...بزاررر برممم...من چیزیی نمیگممم
پسره:از اینکه چیزی بهم نگی مطمئن نیستم ...ولی با این حرف بهم ثابت شد از اونایی...پس سه ثانیه وقت داری ..۱...۲...۳
توقع داشتم دختره حرف بزنم اما هیچی نگفت ...صدای نیش خنده پسره بلند شد ...
پسره :خودت خواستی ...
بعد با یه لیوان میره سمت دختره و یه نگاهی بهش میندازه و لیوان و بر میگردونه روی سینه دختره ...با چیزی که دیدم لرز به جونم افتاد...یه لیوان اب ریخت روش که از بخار وحشتناکش متوجه شدم ...اب جوش بود ....با ریختن این اب دختره یه جیغ بلند و وحشتناک میکشه ...که با شندینش سریع از در فاصله میگیرم و دستم و میزارم روی دهنم دردشو با تموم وجودم حس کردم ...اما مگه چیکار کرده بود که این بلا سرش اومد ....سریع از در فاصله گرفتم و به عقب رفتم ...قدم هامو تند کردم ...فقط میخواستم به در اتاق برسم و خودم و پرت کنم توش ...پام و بزور دنبال خودم میکشیدم ...دلم میخواستم سریع دور بشم ...ولی با برخوردم به کسی محکم پخش زمین شدم...پام بدجور درد گرفت ...
/ت:اخ...ایییی
با درد پام چشمام بسته شد ...اما با ترس اینکه به کی خوردم دردم و فراموش کردم و سرم اوردم بالا ....با دیدن سانیا به جای ارباب یکم ...فقط یکم از ترسم کم شد ...
سانیا:مگه کوری دختره احمق
ا/ت:ب..ببخشید..حواسم نبود
سانیا یه نیش خند زدو و گفت:دیگ اشتباهنم سعی نکن حواست پرت بشه ....چون من دلیلی برای زنده بودنت نمی بینم !
با ترس به چشماش خیره شدم ...از چشماش معلوم بود هیچی ازش بعید نیست ...ترس توی چشمام و که دیدم ..خندش عمیق تر شد ...
سانیا:دختر کوچولو ...من که هنوز کارت نکردم ...که ترسیدی!
ترسیدی و خیلی کشید و شمرده گفت که از لحن گفتنش حالم بهم خورد ...نگام و ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم ...روی پاهاش نشست و چونم و محکم تو دستش گرفت ...
سانیا:....
ادامه پارا بعددددد لیلیلیللی💜
دختره:گف...فتم..که..م..نو نفرستا..ده
پسره:ولی من اینطور فک نمیکنم ...مثله اینکه خیلی دوست داری به وحشتناک ترین حالت ممکن بمیری؟!
دختره که از صداش معلوم بود ترسیده گفت:من...بخدا...اون...چرا به حرفم..گوش نمیدی..
پسره:چون داری حرف مفت میزنی...
دختره با حالت عصبانی میگه:چرااا نمیفهمیی میگممم نیستممم
پسره با حالت خونسرد :اووو...واقعا؟؟!...پس چرا اینجایی؟...اممم بزار من بگم ...چون جزو اونایی...و اگع تا یه دقه دیگ زبون باز نکنی تضمین نمیدم...جنازتو واسه اونا نفرستم!..اوکی؟
دختره که کلافه شده بود داد زد :ولمم....کنن عوضییی ...بزاررر برممم...من چیزیی نمیگممم
پسره:از اینکه چیزی بهم نگی مطمئن نیستم ...ولی با این حرف بهم ثابت شد از اونایی...پس سه ثانیه وقت داری ..۱...۲...۳
توقع داشتم دختره حرف بزنم اما هیچی نگفت ...صدای نیش خنده پسره بلند شد ...
پسره :خودت خواستی ...
بعد با یه لیوان میره سمت دختره و یه نگاهی بهش میندازه و لیوان و بر میگردونه روی سینه دختره ...با چیزی که دیدم لرز به جونم افتاد...یه لیوان اب ریخت روش که از بخار وحشتناکش متوجه شدم ...اب جوش بود ....با ریختن این اب دختره یه جیغ بلند و وحشتناک میکشه ...که با شندینش سریع از در فاصله میگیرم و دستم و میزارم روی دهنم دردشو با تموم وجودم حس کردم ...اما مگه چیکار کرده بود که این بلا سرش اومد ....سریع از در فاصله گرفتم و به عقب رفتم ...قدم هامو تند کردم ...فقط میخواستم به در اتاق برسم و خودم و پرت کنم توش ...پام و بزور دنبال خودم میکشیدم ...دلم میخواستم سریع دور بشم ...ولی با برخوردم به کسی محکم پخش زمین شدم...پام بدجور درد گرفت ...
/ت:اخ...ایییی
با درد پام چشمام بسته شد ...اما با ترس اینکه به کی خوردم دردم و فراموش کردم و سرم اوردم بالا ....با دیدن سانیا به جای ارباب یکم ...فقط یکم از ترسم کم شد ...
سانیا:مگه کوری دختره احمق
ا/ت:ب..ببخشید..حواسم نبود
سانیا یه نیش خند زدو و گفت:دیگ اشتباهنم سعی نکن حواست پرت بشه ....چون من دلیلی برای زنده بودنت نمی بینم !
با ترس به چشماش خیره شدم ...از چشماش معلوم بود هیچی ازش بعید نیست ...ترس توی چشمام و که دیدم ..خندش عمیق تر شد ...
سانیا:دختر کوچولو ...من که هنوز کارت نکردم ...که ترسیدی!
ترسیدی و خیلی کشید و شمرده گفت که از لحن گفتنش حالم بهم خورد ...نگام و ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم ...روی پاهاش نشست و چونم و محکم تو دستش گرفت ...
سانیا:....
ادامه پارا بعددددد لیلیلیللی💜
۱۹۶.۸k
۰۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.