pawn/پارت ۱۷۴
چند ساعت بعد...
ا/ت به خونه برگشت...
با دیدن کارولین گفت: ازت معذرت میخوام... از کارات عقب افتادی
کارولین: اینطور نیست... من عاشق یوجینم... از دیدنش سیر نمیشم...
لبخند گرمی زد و از کارولین تشکر کرد...
میخواست به آشپزخونه بره تا برای پذیرایی از خودشون چیزی آماده کنه...
کارولین بازوشو گرفت و گفت: ا/ت... باید حرف بزنیم
ا/ت: باشه... بزار برم یه چیزی برا پذیرایی بیارم
کارولین: نیازی نیست... باید برم... بیا یکم بشین...
ا/ت پیش خودش حدس زد شاید در مورد رفتارش با خانوادش میخواد ملامتش کنه... برای همین نفس کلافه ای کشید و گفت: ببین کارولین اگه میخوای درباره اوما و آبا....
کارولین: نه! .... درباره اونا نیست... در مورد خودته!....
ا/ت به سمت مبل رفت تا بشینه... اطرافشو نگاه کرد و پرسید: یوجین و سوفیا کجان؟
کارولین: کلی بازی کردن... خوابشون برد... توی اتاق کنار همن
ا/ت: باشه... چی میخواستی بگی تو؟
کارولین: ارتباط تو و تهیونگ چطوریه؟....
ا/ت نگاهشو به اطراف چرخوند... شونه هاشو بالا انداخت و با لبخندی گفت: خوبه... چطور؟...
کارولین اخم کرد... لبهاشو روی هم فشار داد... و بعد با حرص گفت: که خوبه! آره؟... پس چرا اتاقاتون جداس؟
ا/ت: چه ربطی داره... مگه هر زن و شوهری یه بار تو اتاق جدا بخوابن رابطشون خوب نیست؟
کارولین: توجیه نکن... دوس ندارم احمق فرضم کنی!
ا/ت: این چه حرفیه!... من که چیزی نگفتم
کارولین: ا/ت... شما دوتا عاشق هم بودین... چرا جدا میخوابین؟... هیچ بهانه ای ازت قبول نمیکنم! باید بگی چه خبره!
ا/ت: اوفففف... باشه... تسلیم!... چی بهت بگم؟
کارولین: چرا؟ تو... و تهیونگ ارتباطتون خوب نیست؟
ا/ت: چون...
کارولین: چون؟
ا/ت: چون باید مثل من زجر بکشه!... منو طرد کرد... بدون اینکه بزاره از خودم دفاع کنم!... خودم که هیچ!... یوجینمم کلی اذیت شد!
کارولین: اما اون که همه چیو برات توضیح داد... اونم با تو رفتارش بده؟...
ا/ت سکوت کرد... سرشو پایین انداخت...
کارولین با لحن محکمتری گفت: با توام!... اونم مثل تو میخواد جدا باشین؟
ا/ت: نه!... اون همش میخواد دوباره به هم برگردیم
کارولین: ببین... نمیگم تو اذیت نشدی... نمیگم مشکل نداشتی... ولی زیادی از حد لجبازی کردن به جای خوبی نمیره
ا/ت: هیچکدومتون منو نمیفهمین... من تا سالها رنج اون پنج سال رو فراموش نمیکنم... دردش تو جونمه... فقط چون ازش حرف نزدم فک میکنین ساده بوده!
کارولین: من اینو نگفتم... فقط نگران زندگی و آیندتم... میخوام این رنجو تموم کنی... راحت باشی... خوب تهیونگم کم نکشیده... اونم خواهرشو از دست داده... حتی برادرشو! اونم فرقی با مرده نداره!
ا/ت: آره دیگه! همینه! منم باید میمردم تا باور میکردین چقد بدبختی رو تحمل کردم
کارولین: ا/ت!...
ا/ت از جاش پاشد... با عصبانیت گفت: خواهش میکنم تمومش کن کارولین!... الان اصلا کشش ندارم!...
کارولین از روی مبل بلند شد و ایستاد... سری تکون داد و گفت: باشه... ببخشید!...
به سمت اتاق رفت... ا/ت از جاش تکون نخورد...
هرکس در مورد گذشته ها باهاش صحبت میکرد ناخواسته کنترلشو از دست میداد و احساسی برخورد میکرد... اما ته دلش این چیزی نبود که ازش راضی باشه... تمام چیزی که از اطرافیانش تمنا میکرد ذره ای درک بود... فقط میخواست ذره ای درکش کنن بلکه دل بیقرارش آروم بگیره...
کارولین سوفیا رو توی بغلش گرفته بود و از بغل ا/ت عبور کرد... دم در که رسید نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: وقتی درباره ی گذشته حرف نمیزنی انتظار نداشته باش درست بتونیم درکت کنیم...
در رو باز کرد و رفت...
ا/ت به خونه برگشت...
با دیدن کارولین گفت: ازت معذرت میخوام... از کارات عقب افتادی
کارولین: اینطور نیست... من عاشق یوجینم... از دیدنش سیر نمیشم...
لبخند گرمی زد و از کارولین تشکر کرد...
میخواست به آشپزخونه بره تا برای پذیرایی از خودشون چیزی آماده کنه...
کارولین بازوشو گرفت و گفت: ا/ت... باید حرف بزنیم
ا/ت: باشه... بزار برم یه چیزی برا پذیرایی بیارم
کارولین: نیازی نیست... باید برم... بیا یکم بشین...
ا/ت پیش خودش حدس زد شاید در مورد رفتارش با خانوادش میخواد ملامتش کنه... برای همین نفس کلافه ای کشید و گفت: ببین کارولین اگه میخوای درباره اوما و آبا....
کارولین: نه! .... درباره اونا نیست... در مورد خودته!....
ا/ت به سمت مبل رفت تا بشینه... اطرافشو نگاه کرد و پرسید: یوجین و سوفیا کجان؟
کارولین: کلی بازی کردن... خوابشون برد... توی اتاق کنار همن
ا/ت: باشه... چی میخواستی بگی تو؟
کارولین: ارتباط تو و تهیونگ چطوریه؟....
ا/ت نگاهشو به اطراف چرخوند... شونه هاشو بالا انداخت و با لبخندی گفت: خوبه... چطور؟...
کارولین اخم کرد... لبهاشو روی هم فشار داد... و بعد با حرص گفت: که خوبه! آره؟... پس چرا اتاقاتون جداس؟
ا/ت: چه ربطی داره... مگه هر زن و شوهری یه بار تو اتاق جدا بخوابن رابطشون خوب نیست؟
کارولین: توجیه نکن... دوس ندارم احمق فرضم کنی!
ا/ت: این چه حرفیه!... من که چیزی نگفتم
کارولین: ا/ت... شما دوتا عاشق هم بودین... چرا جدا میخوابین؟... هیچ بهانه ای ازت قبول نمیکنم! باید بگی چه خبره!
ا/ت: اوفففف... باشه... تسلیم!... چی بهت بگم؟
کارولین: چرا؟ تو... و تهیونگ ارتباطتون خوب نیست؟
ا/ت: چون...
کارولین: چون؟
ا/ت: چون باید مثل من زجر بکشه!... منو طرد کرد... بدون اینکه بزاره از خودم دفاع کنم!... خودم که هیچ!... یوجینمم کلی اذیت شد!
کارولین: اما اون که همه چیو برات توضیح داد... اونم با تو رفتارش بده؟...
ا/ت سکوت کرد... سرشو پایین انداخت...
کارولین با لحن محکمتری گفت: با توام!... اونم مثل تو میخواد جدا باشین؟
ا/ت: نه!... اون همش میخواد دوباره به هم برگردیم
کارولین: ببین... نمیگم تو اذیت نشدی... نمیگم مشکل نداشتی... ولی زیادی از حد لجبازی کردن به جای خوبی نمیره
ا/ت: هیچکدومتون منو نمیفهمین... من تا سالها رنج اون پنج سال رو فراموش نمیکنم... دردش تو جونمه... فقط چون ازش حرف نزدم فک میکنین ساده بوده!
کارولین: من اینو نگفتم... فقط نگران زندگی و آیندتم... میخوام این رنجو تموم کنی... راحت باشی... خوب تهیونگم کم نکشیده... اونم خواهرشو از دست داده... حتی برادرشو! اونم فرقی با مرده نداره!
ا/ت: آره دیگه! همینه! منم باید میمردم تا باور میکردین چقد بدبختی رو تحمل کردم
کارولین: ا/ت!...
ا/ت از جاش پاشد... با عصبانیت گفت: خواهش میکنم تمومش کن کارولین!... الان اصلا کشش ندارم!...
کارولین از روی مبل بلند شد و ایستاد... سری تکون داد و گفت: باشه... ببخشید!...
به سمت اتاق رفت... ا/ت از جاش تکون نخورد...
هرکس در مورد گذشته ها باهاش صحبت میکرد ناخواسته کنترلشو از دست میداد و احساسی برخورد میکرد... اما ته دلش این چیزی نبود که ازش راضی باشه... تمام چیزی که از اطرافیانش تمنا میکرد ذره ای درک بود... فقط میخواست ذره ای درکش کنن بلکه دل بیقرارش آروم بگیره...
کارولین سوفیا رو توی بغلش گرفته بود و از بغل ا/ت عبور کرد... دم در که رسید نگاهی به ا/ت انداخت و گفت: وقتی درباره ی گذشته حرف نمیزنی انتظار نداشته باش درست بتونیم درکت کنیم...
در رو باز کرد و رفت...
۲۳.۹k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.