پارت ۳ فیک گیتار زدن بی صدا
پارت سوم
_خب خیلی خوب پیشرفت و یچیزی حالا که داداشت اینجاس میشه یکاری کنی باش حرف بزنم
+چرا؟....اتفاقی افتاده؟
_ نه فقط خیلی دوست دارم با خانوادت آشنا بشم
+خب چرا که نه
_بریم بخوابیم من خیلی خستم
+بریم
از زبون ا/ت رفتیم خوابیدیم
من من چرا وسط جنگلم این این کلبه چیه صبر کن این همون کلبه بچه گیا من و برادرمه اَه باز مثل هر شب دارم خواب میبینم وای ا/ت دختر بیدار شو سعی کن چشمات رو باز کنی مثل همیشه نمیتونم تا نیم ساعت از این خواب نگذره بیدار نمیشم بعد اون نیم ساعت اگر هم بخوام خود بخود از خواب میپرم و دیگه همیشه متوجه میشم که یه خوابهبرای اولین بار تصمیم گرفتم در کلبه رو باز کنم دیگه خسته شدم رفتم دم در کلبه درش رو باز کردم داخلش پر خاک بودکلبه خالی بود فقط یه صندلی با یه گیتار وسطش بود اه خدا این همون گیتاریه که داداشم بهم هدیه داد راستش داداشم ناشنوا بدنیا اومد و با هیچ راهی نتونستیم کاری کنیم که حتی یکم بشنوه اما هر بار که گیتار میزدم با اینکه نمیشنید میومد کنارم مینشست و به دستام و گیتار نگاه میکرد آخرشم برام دست میزد همین کاراش باعث شد اعتماد به نفس پیدا کنم و داخل کلاس گیتار پیشرفت کنم اون همیشه بزرگترین هامیه من بوده گیتار رو برداشتم خواستم بزنم که دیدم هیچی نمیشنوم عجیب بود یعنی چی داخل جنگل هم هیچ صدایی نمیشنیدم دوباره شروع کردم به گیتار زدن ولی هنوز چیزی نمیشنیدم عجیب بود خیلی ترسیدم که یهو از خواب پریدم اه خدا این دیگه چی بود دیدم یونگی نیست به ساعت نگاه کردم ۱۲ صبح بود احتمالا رفته سر کار با اینکه مافیا هست ولی خب کارش جوریه که باید هر روز بره و کلی نقشه بکشه و قرار داد ببنده و کلی کار دیگه یا حتی در هفته کلی مسافرت میرفت خب این یکم آزار دهنده بود چون کم پیشم بود ولی با این حال من خیلی دوستش دارم خب داستان آشناییمون هم اینجوریه که
خوب من توی کافی شاپی گیتار میزدم که یونگی هر روز صبح اونجا میومد قهوه میخورد و روزنامه جدید میخوند خوب من اول عاشقش شدم که بعد یه روز که داشتم میرفتم خونه منو دزدید و بعد بهم ابراز علاقه کرد خوب منم از خدا خواسته بودم ولی وقتی گفت که یه مافیا یکم مردد شدم در اصل یکم ترسیدم ولی خب قلبمه چه میشه کرده عاشق شده پای عشقشم هست خب هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه خب با همین فکرا الان ساعت یک ظهره حتما خدمتکارا یه غدای خوشمزه درست کردن رفتم کارام رو کردم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو حال که یه بوی غدای خوبی داشت میومد برای همین خواستم برم به آشپز خانه که ...........
خب بچه ممنون میشم حمایتم کنید و برای پارت بعد ۳ کامنت ۷لایک واقعا کار سختی نیست که انگشت خوشگلت رو بکوبی روی اون قلب و قرمزش کنی و داخل کامنتا بم انرژی بدید ممنون
_خب خیلی خوب پیشرفت و یچیزی حالا که داداشت اینجاس میشه یکاری کنی باش حرف بزنم
+چرا؟....اتفاقی افتاده؟
_ نه فقط خیلی دوست دارم با خانوادت آشنا بشم
+خب چرا که نه
_بریم بخوابیم من خیلی خستم
+بریم
از زبون ا/ت رفتیم خوابیدیم
من من چرا وسط جنگلم این این کلبه چیه صبر کن این همون کلبه بچه گیا من و برادرمه اَه باز مثل هر شب دارم خواب میبینم وای ا/ت دختر بیدار شو سعی کن چشمات رو باز کنی مثل همیشه نمیتونم تا نیم ساعت از این خواب نگذره بیدار نمیشم بعد اون نیم ساعت اگر هم بخوام خود بخود از خواب میپرم و دیگه همیشه متوجه میشم که یه خوابهبرای اولین بار تصمیم گرفتم در کلبه رو باز کنم دیگه خسته شدم رفتم دم در کلبه درش رو باز کردم داخلش پر خاک بودکلبه خالی بود فقط یه صندلی با یه گیتار وسطش بود اه خدا این همون گیتاریه که داداشم بهم هدیه داد راستش داداشم ناشنوا بدنیا اومد و با هیچ راهی نتونستیم کاری کنیم که حتی یکم بشنوه اما هر بار که گیتار میزدم با اینکه نمیشنید میومد کنارم مینشست و به دستام و گیتار نگاه میکرد آخرشم برام دست میزد همین کاراش باعث شد اعتماد به نفس پیدا کنم و داخل کلاس گیتار پیشرفت کنم اون همیشه بزرگترین هامیه من بوده گیتار رو برداشتم خواستم بزنم که دیدم هیچی نمیشنوم عجیب بود یعنی چی داخل جنگل هم هیچ صدایی نمیشنیدم دوباره شروع کردم به گیتار زدن ولی هنوز چیزی نمیشنیدم عجیب بود خیلی ترسیدم که یهو از خواب پریدم اه خدا این دیگه چی بود دیدم یونگی نیست به ساعت نگاه کردم ۱۲ صبح بود احتمالا رفته سر کار با اینکه مافیا هست ولی خب کارش جوریه که باید هر روز بره و کلی نقشه بکشه و قرار داد ببنده و کلی کار دیگه یا حتی در هفته کلی مسافرت میرفت خب این یکم آزار دهنده بود چون کم پیشم بود ولی با این حال من خیلی دوستش دارم خب داستان آشناییمون هم اینجوریه که
خوب من توی کافی شاپی گیتار میزدم که یونگی هر روز صبح اونجا میومد قهوه میخورد و روزنامه جدید میخوند خوب من اول عاشقش شدم که بعد یه روز که داشتم میرفتم خونه منو دزدید و بعد بهم ابراز علاقه کرد خوب منم از خدا خواسته بودم ولی وقتی گفت که یه مافیا یکم مردد شدم در اصل یکم ترسیدم ولی خب قلبمه چه میشه کرده عاشق شده پای عشقشم هست خب هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه خب با همین فکرا الان ساعت یک ظهره حتما خدمتکارا یه غدای خوشمزه درست کردن رفتم کارام رو کردم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو حال که یه بوی غدای خوبی داشت میومد برای همین خواستم برم به آشپز خانه که ...........
خب بچه ممنون میشم حمایتم کنید و برای پارت بعد ۳ کامنت ۷لایک واقعا کار سختی نیست که انگشت خوشگلت رو بکوبی روی اون قلب و قرمزش کنی و داخل کامنتا بم انرژی بدید ممنون
۶.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.