ملکه شکلاتی پارت ۲
ملکه شکلاتی پارت ۲
ویو ا/ت
چند هفته بعد ...
مثل همیشه از رستوران برگشتن و شام رو آماده کردم و به تکالیفم رسیدم که صدای در اومد منم مثل همیشه پاشدن که برم شام رو برای بابام داغ کنم
ولی صدای پای چند نفر اومد منم متعجب رفتم بیرون که پدرم رو همراه یه آقایی دیدم وقتی بابام چشمش به من افتاد گفت که برم پیشش منم همون طور که متعجب بودم رفتم و کنارش ایستادم
که پدرم رو به اون آقا گفت
ب ا/ت: خب نظرت چیه
بعد اون آقا یه نگاه بهم انداخت و گفت
آقا : هم خوبه بر خلاف خودت ولی دخترت خیلی بهتره .،قبوله
منم متعجب پرسیدم
ا/ت: ببخشید اینجا چخبره
آقا : حح مثل اینکه دخترت از هیچی خبر نداره
ب ا/ت: دختر گوش کن چی میگم من تو رو به این آقا فروختم و قراره بری تو خونش و بهش خدمت کنی
ا/ت: چی مگه چقد داده که راضی به این کار شدی(بغض)
ب ا/ت: خفه شو مطمئنن بیشتر از ارزش تو گرفتم
و بعد برگشت طرف اون آقا و گفت:
خب من دیگه کاری باهاش ندارم میتونی ببریش
ا/ت: چییی نه من هیچ جا نمیرم
و بعد دونفر از بادیگارد های اون مرد اومدن و بازوم رو گرفتن و بدون توجه به گریه ها و داد و بیداد های من، من رو با زور وارد ماشین کردن
بعد از چند دقیقه به یه خونه که شبیه قصر بود رسیدیم
من رو به زور پیاده کردن و بردن داخل
اون آقا من رو تا یک اتاق همراهی کرد اتاق کوچیکی بود
و من رو پرت کردن داخل
اقا: گوش کن دختر جون اسم من اونجون هست و دست راست ارباب این خونهام تو قراره تو این خونه کار کنی و اگه دست از پا خطا کنی یا بخوای فرار کنی قول میدم عاقبت خوبی در انتظارت نخواهد بود
و بعد در رو محکم کوبید و کلید کرد
از جام پاشدم اشکام رو پاک کردم و رفتم روی تخت کوچیکی که داخل اتاق بود نشستم و گریه میکردم
غروب بود که کلید در باز شد
و یه خانم میانسال با یک لباس وارد شد
اجوما: سلام دخترم
ا/ت: س.سلام
اجوما: ای وای چرا اینقد گریه کردی دختر جون چشمای خوشگلت شده کاسه خون
و بعد ادامه داد:
خیلی خب دیگه ناراحت نباش میدونم سخته ولی بهتره باهاش کنار بیای حالا این لباس هاتو بپوش و بیا بریم بیرون اول یه آبی به دست و صورتت بزنی و بعدش بریم که با بقیه آشنا بشی
ا/ت: چشم
اجوما : افرین من بیرون منتظرم
و بعد لباس رو بهم داد و رفت بیرون منم لباس رو پوشیدم
عکسش رو میزارم
و داخل اینه قدی ای که داخل اتاق بود یه نگاهی به خودم کردم و رفتم بیرون که اجوما گفت:
وای خدا نگاش کن شبیه عروسکا شدی با اینکه لباس خیلی خوشگلی هم نیست
و منم لبخندی در جواب مهربونیش زدم و دنبالش راه افتادن
اول من رو برد صورتم رو آب زدن و به طرف آشپزخونه برد و با بقیه آشنام کرد
دختر های خوبی بودن ولی انگار من از همشون کوچیک تر بودم باهاشون صمیمی شدم
ادامه دارد...
حمایت
ویو ا/ت
چند هفته بعد ...
مثل همیشه از رستوران برگشتن و شام رو آماده کردم و به تکالیفم رسیدم که صدای در اومد منم مثل همیشه پاشدن که برم شام رو برای بابام داغ کنم
ولی صدای پای چند نفر اومد منم متعجب رفتم بیرون که پدرم رو همراه یه آقایی دیدم وقتی بابام چشمش به من افتاد گفت که برم پیشش منم همون طور که متعجب بودم رفتم و کنارش ایستادم
که پدرم رو به اون آقا گفت
ب ا/ت: خب نظرت چیه
بعد اون آقا یه نگاه بهم انداخت و گفت
آقا : هم خوبه بر خلاف خودت ولی دخترت خیلی بهتره .،قبوله
منم متعجب پرسیدم
ا/ت: ببخشید اینجا چخبره
آقا : حح مثل اینکه دخترت از هیچی خبر نداره
ب ا/ت: دختر گوش کن چی میگم من تو رو به این آقا فروختم و قراره بری تو خونش و بهش خدمت کنی
ا/ت: چی مگه چقد داده که راضی به این کار شدی(بغض)
ب ا/ت: خفه شو مطمئنن بیشتر از ارزش تو گرفتم
و بعد برگشت طرف اون آقا و گفت:
خب من دیگه کاری باهاش ندارم میتونی ببریش
ا/ت: چییی نه من هیچ جا نمیرم
و بعد دونفر از بادیگارد های اون مرد اومدن و بازوم رو گرفتن و بدون توجه به گریه ها و داد و بیداد های من، من رو با زور وارد ماشین کردن
بعد از چند دقیقه به یه خونه که شبیه قصر بود رسیدیم
من رو به زور پیاده کردن و بردن داخل
اون آقا من رو تا یک اتاق همراهی کرد اتاق کوچیکی بود
و من رو پرت کردن داخل
اقا: گوش کن دختر جون اسم من اونجون هست و دست راست ارباب این خونهام تو قراره تو این خونه کار کنی و اگه دست از پا خطا کنی یا بخوای فرار کنی قول میدم عاقبت خوبی در انتظارت نخواهد بود
و بعد در رو محکم کوبید و کلید کرد
از جام پاشدم اشکام رو پاک کردم و رفتم روی تخت کوچیکی که داخل اتاق بود نشستم و گریه میکردم
غروب بود که کلید در باز شد
و یه خانم میانسال با یک لباس وارد شد
اجوما: سلام دخترم
ا/ت: س.سلام
اجوما: ای وای چرا اینقد گریه کردی دختر جون چشمای خوشگلت شده کاسه خون
و بعد ادامه داد:
خیلی خب دیگه ناراحت نباش میدونم سخته ولی بهتره باهاش کنار بیای حالا این لباس هاتو بپوش و بیا بریم بیرون اول یه آبی به دست و صورتت بزنی و بعدش بریم که با بقیه آشنا بشی
ا/ت: چشم
اجوما : افرین من بیرون منتظرم
و بعد لباس رو بهم داد و رفت بیرون منم لباس رو پوشیدم
عکسش رو میزارم
و داخل اینه قدی ای که داخل اتاق بود یه نگاهی به خودم کردم و رفتم بیرون که اجوما گفت:
وای خدا نگاش کن شبیه عروسکا شدی با اینکه لباس خیلی خوشگلی هم نیست
و منم لبخندی در جواب مهربونیش زدم و دنبالش راه افتادن
اول من رو برد صورتم رو آب زدن و به طرف آشپزخونه برد و با بقیه آشنام کرد
دختر های خوبی بودن ولی انگار من از همشون کوچیک تر بودم باهاشون صمیمی شدم
ادامه دارد...
حمایت
۶.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.