چندپارتی جیمین...
چندپارتی جیمین...
"وقتی به پسر 4سالتون حسودی میکنه و..."
«پیج فیک: @love.story »
last
یوجین تا به حال انقدر با پدر مادرش خوشگذرونی نکرده بود.
به چشمهای جیمین خیره شد و گونشو بوسید
چشمهاشو مظلوم و درشت کرد
"بابا...میشه بریم پارک؟"
باورش برای جیمین سخت بود،تاحالا یوجین چنین درخواستی ازش نکرده بود.
با تردید «باشه» گفت
مینجی پسرشو از بغل جیمین دراورد و به طرف اتاقش برد تا لباساشو بپوشونه.
2ساعت بعد...
دستای جیمینو محکم گرفته بود، اولین بار بود با پدرش به پارک میومد و حس عجیب و خوبیدرونش به وجود اومده بود،طوری که دیگه حتی جای خالی مامانشو حس نمیکرد.
مینجی نتونست اونا رو همراهی کنه،شاید هم از عمد باهاشون نرفته بود.
با دیدن تاب سریع دست جیمینو رها کرد و به طرف تاب دوید
"پسرم مراقب باش"
انقدر خوشحال بود که متوجه حرف جیمین نشد.
خواست دنبالش بره تا روی تاب سوارش کنه،ولی درکمال تعجب چندتا پسر بچه ی تقریبا شش ساله بهش کمک کردن
لبخند زده بود و دستاشو برای پدرش تکون میداد.
برای اولین بار حس میکرد واقعا پدر خوبی شده.
یوجین با بچه های هم سنو سال خودش مشغول بازی بود.پس تصمیم گرفت خودشو با گوشیش مشغول کنه
بعد گذشت 30دقیقه یوجین دست تو دست با یه دختر که موهاش طلایی بود و زیر نور افتاب میدرخشید به سمت جیمین اومدن
"بابا"
نگاه متعجبشو به اونا داد
"جانم؟"
"میخواستم تو رو با دوست جدیدم اشنا کنم...اسمش رزه"
لبخند بزرگی زد و روی زمین نشست تا هم قدش بشه،به منظور اشنایی دستشو دراز کرد
"از اشناییت خوشبختم خانوم کوچولو..."
رز لبخند خجالتی ای زد.
گونه ی یوجینو بوسید و سریع به سمت مادرش فرار کرد
یوجین شک شده دستشو روی گونش کشید.
لپهاش سرخ شد. برای اولین بار عشقی جز عشق والدینشرو حس میکرد
لبهاش به منظور لبخند کش اومد.با هیجانی که تو صداش موج میزد گفت:
"بابا...زنت برای خودت...من زن خودمو پیدا کردم"
جیمین بیشتر از این دهنش باز نمیشد
"این فسقلی رو باش...بچه من همسن تو بودم کفشامو چپه پام میکردم...تو مخ میزنی؟البته جای تعجب نداره تو پسر پارک جیمینی بایدم مخ بزنی"
یوجین سرشو کج کرد و اخم ریزی بین ابروهای نازکش انداخت
"مخ یعنی چی؟"
"هیچی پسرم...مبارکت باشه...فقط دیگه به زن من کاری نداشته باش"
یوجین جلو رفت و دست جیمینو گرفت
"زن من از زن تو خوشگل تره...پس کاری باهاش ندارم"
جیمین خنده ای به کیوت بودن پسرش زد و باهم به طرف خونه حرکت کردن
پایان...
گزارش دادن ولی دوباره گذاشتم
حمایت کن بیب:) ♡
"وقتی به پسر 4سالتون حسودی میکنه و..."
«پیج فیک: @love.story »
last
یوجین تا به حال انقدر با پدر مادرش خوشگذرونی نکرده بود.
به چشمهای جیمین خیره شد و گونشو بوسید
چشمهاشو مظلوم و درشت کرد
"بابا...میشه بریم پارک؟"
باورش برای جیمین سخت بود،تاحالا یوجین چنین درخواستی ازش نکرده بود.
با تردید «باشه» گفت
مینجی پسرشو از بغل جیمین دراورد و به طرف اتاقش برد تا لباساشو بپوشونه.
2ساعت بعد...
دستای جیمینو محکم گرفته بود، اولین بار بود با پدرش به پارک میومد و حس عجیب و خوبیدرونش به وجود اومده بود،طوری که دیگه حتی جای خالی مامانشو حس نمیکرد.
مینجی نتونست اونا رو همراهی کنه،شاید هم از عمد باهاشون نرفته بود.
با دیدن تاب سریع دست جیمینو رها کرد و به طرف تاب دوید
"پسرم مراقب باش"
انقدر خوشحال بود که متوجه حرف جیمین نشد.
خواست دنبالش بره تا روی تاب سوارش کنه،ولی درکمال تعجب چندتا پسر بچه ی تقریبا شش ساله بهش کمک کردن
لبخند زده بود و دستاشو برای پدرش تکون میداد.
برای اولین بار حس میکرد واقعا پدر خوبی شده.
یوجین با بچه های هم سنو سال خودش مشغول بازی بود.پس تصمیم گرفت خودشو با گوشیش مشغول کنه
بعد گذشت 30دقیقه یوجین دست تو دست با یه دختر که موهاش طلایی بود و زیر نور افتاب میدرخشید به سمت جیمین اومدن
"بابا"
نگاه متعجبشو به اونا داد
"جانم؟"
"میخواستم تو رو با دوست جدیدم اشنا کنم...اسمش رزه"
لبخند بزرگی زد و روی زمین نشست تا هم قدش بشه،به منظور اشنایی دستشو دراز کرد
"از اشناییت خوشبختم خانوم کوچولو..."
رز لبخند خجالتی ای زد.
گونه ی یوجینو بوسید و سریع به سمت مادرش فرار کرد
یوجین شک شده دستشو روی گونش کشید.
لپهاش سرخ شد. برای اولین بار عشقی جز عشق والدینشرو حس میکرد
لبهاش به منظور لبخند کش اومد.با هیجانی که تو صداش موج میزد گفت:
"بابا...زنت برای خودت...من زن خودمو پیدا کردم"
جیمین بیشتر از این دهنش باز نمیشد
"این فسقلی رو باش...بچه من همسن تو بودم کفشامو چپه پام میکردم...تو مخ میزنی؟البته جای تعجب نداره تو پسر پارک جیمینی بایدم مخ بزنی"
یوجین سرشو کج کرد و اخم ریزی بین ابروهای نازکش انداخت
"مخ یعنی چی؟"
"هیچی پسرم...مبارکت باشه...فقط دیگه به زن من کاری نداشته باش"
یوجین جلو رفت و دست جیمینو گرفت
"زن من از زن تو خوشگل تره...پس کاری باهاش ندارم"
جیمین خنده ای به کیوت بودن پسرش زد و باهم به طرف خونه حرکت کردن
پایان...
گزارش دادن ولی دوباره گذاشتم
حمایت کن بیب:) ♡
۱۰.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.