💫عشق در عذاب💫

💫عشق در عذاب💫

ویو اراد
از خواب بیدار شدم‌دیدم اوا کنارم نیس نگرانش شدم رفتم پایین دیدم داره صبحونه درست میکنه گفتم : صبح بخیر
گفت : اوه صب بخیر خوبی ؟
گفتم : اره خوبم تو چی
گف : منم خوبم
گفتم : امروز بریم بیرون ؟
گف : اره حتما منم میخواستم یچیزی رو بهت بگم
گفتم : اوکی پس ساعت ۵ میریم شهر بازی
گف : اخ جون باشه
گفتم : خب دیگه بیا صبحونه بخوریم
گف : بیا

ویو اوا
چقد خوب خودش گف بریم بیرون کارم راحت تر شد
بزار به رها ی زنگ بزنم

مکالمه ی رها و اوا

اوا : سلام خره خوبی ؟
رها : خوبم گاوه تو چی ؟
اوا : خوبم راستی میخواستم یچیز بهت بگم
(ماجرا رو تعریف میکنه)
رها : پس امروز میخوای بهش اعتراف کنی ؟ (با ذوق)
اوا : اره
رها : خب از من چی بر میاد
اوا : میشه بیای وقتی که بهش اعتراف کردم اهنگ بزاری و گل بریزی سرمون ؟
رها : اره با محمد میام
اوا : محمدو تو از کجا میشناسی ؟
رها : اوه یادم رف بگم منو محمد خیلی وقته رل زدیم
اوا : اها با تاخیر مبارکه
رها : مرسی خب ساعت چن باید بیام
اوا : ما تا یکم بازی کنیم طول میکه اخراش میخوام بگم پس تو ۶ بیا
رها : اوکی بای
اوا : بایییی

پرش زمانی به ساعت ( ۴ )
.....


خب دیگه بمونین تو خماری 😈 پارت بعد خیلی خفنه