فیک کوک👻
پارت شانزدهم
این قسمت دخترت؟
------
ویو ا.ت
از اتاق که اومدم بیرون همونجوری با همون لباسا رفتم توی آسانسور و طبقه ی خودم نگه داشتم و پیاده شدم
ا.ت: ماریاا(داد)
ماریا یه اتاق توی طبقه ی من داره تا هروقت بهش نیاز داشتم بیاد
ماریا: ا.ت اومدی(خنده)
ا.ت: اوهوم اومدم یه صبحانه بیار بخوریم با هم دیگه
ماریا: باشه(سرش رو تکون میده)
نشستم پشت میز ناهار خوری دستم و کذاشتم زیر چونم
ا.ت: چقدر تو این عمارت حوصله سربره
ماریا: مثبت نگر باشین میتونین توی باغچه قدم بزنین
ا.ت: فهمیدم
ماریا اومد با نون تست کیمچی و قهوه دالگونا
ماریا: چیو فهمیدین
ا.ت: امروز با کوک میرم بیرون
ماریا: ایشون راضی میشن؟
ا.ت: معلومه
...
صبحانه رو خوردم و رفتم اتاق لباس خیلی گشتم تا بتونم حداقل یه استایل خوب برای بیرون رفتن داشته باشم آماده که شدم با ماریا سوار آسانسور شدم و بقیه خدمه هم از پله ها میومدن
ماریا: با این لباسا مشکلی پیش نمیاد چون هیچ کدوم از زنای عمارت اینجور چیزارو نمیپوشن
ا.ت: توقع نداری که با هانبوک برم تو خیابون های کره
آسانسور وایستاد اومدیم بیرون توی سالن راهرو بودیم که سربازرس یونگی اومد جلومون و سد راه شد
یونگی: جایی میرین؟(جدیت)
ا.ت: به طبقه ارباب جوان میرم باید از شما اجازه بگیرم؟(ابروشو میده بالا)
یونگی: ایشون فعلا اجازه ورود کسی رو نمیدن
ا.ت: جدی؟
یونگی: بله
ا.ت: برو کنار
یونگی: متاسفم
ا.ت: نمیری؟
یونگی: خیر
ماریا: خانم بنظرم بهتره وقته دیگه ای برگردیم
ا.ت: نه... برای بار آخر میگم برو کنار سربازرس
یونگی: نم...
درست قبل از اینکه حرفش تموم بشه در باز شد و کوک اومد بیرون وقتی بهش نگاه کردم نیلان رو به بغل داشت خیلی متعجب شدم
نیلان: مامانی
کوک: یونگی نیلان رو برگردون پیش اویی
یونگی: چشم
اشاره کرد به یکی از خدمه ها قبل از اینکه بره جلوش رو گرفتم
ا.ت: یه تار مو ازش کم نشه فهمیدی(با اخم های تو هم رفته)
خدمه: (سرش رو تکون میده)
گذاشتم بره
کوک: ا.ت بیا داخل
بعدش خودش رفت توی خونه و در رو باز گذاشت میخواستم برم داخل ولی قبلش درست کنار یونگی وایستادم و با لحن تهدید آمیز و ارومی گفتم
ا.ت: بهتره بدونی طرف کی رو میگیری چون انتخاب اشتباه عواقب بدتری هم داره تک به تک دونه به دونه
یونگی: بدون کنار چه کسی وایستادی
راهم رو از جدا کردم و رفتم پیش کوک
...
کوک: ا.ت(خنده)
رفتم پیشش و رو به روش وایستادم
کوک: ظاهرت فرق داره
ا.ت: نمیخوام اصول عمارت رو بشکنم ولی خب از اون لباسا خسته شدم
کوک: باشه اشکال نداره برعکس اینجوری زیبا تر شدی
ا.ت: نیلان اینجا چیکار میکرد
کوک: میخواستم دخترمو ببینم نکنه حسودیت شده
ا.ت: نه اما اون واقعا د..
کوک: بیا فقط فرض کنیم که هست
ا.ت: اوهوم
کوک: حالا چیشده
رفتم و بغلش کردم حقیقتا از اینکه اونو دختره خودش میدونه خیلی خیلی خوشحالم
ا.ت: حوصلم اینجا سر رفته میشه بریم بیرون؟
کوک: شاید پس برای این اینجوری لباس پوشیدی
ا.ت: باشه بابا ذهنمو خوندی
کوک شروع کرد به خندیدن
ا.ت: عهههه نخند
کوک: وای باشه باشه (خنده)
میرم حاضر بشم
...
رفت حاضر شد و رفتیم طبقه ی اول تا از عمارت خارج بشیم ولی سر راه مادر رو دیدم که پشت سرش هم لووابا بود هردو با چشمای درشت به من و کوک که دست تو دست بودیم نگاه میکردن آروم تعظیک کردم
کوک: مادر وقتی از بیرون با ا.ت برگشتیم میخوام با هم صحبت کنیم
م.ک: آ...آره باشه
خنده ی ریزی کردم و با کوک از عمارت خارج و سوار ماشین شدیم همه چیز چطور انقدر زود میگذره
کوک: خب بانو بگو ببینم کجا بریم
ا.ت: چرا همچین میگی من که بانو نیستم
کوک: چرا هستی اونم بانویه من و بزودی بانوی همه
ا.ت: (لبخند شیرین) بریم آممم آها معبد بونگونسا
کوک: مطمئنی؟
ا.ت: خیلی جای قشنگیه پشیمون نمیشی
کوک: باشه راننده مقصد معبد بونگونساست
راننده: چشم ارباب جوان
پایان پارت شانزدهم
شرطا 10 لایک و 15 کامنت❤️
(عکس معبد بونگونسا رو با لباس ا.ت گذاشتم)
این قسمت دخترت؟
------
ویو ا.ت
از اتاق که اومدم بیرون همونجوری با همون لباسا رفتم توی آسانسور و طبقه ی خودم نگه داشتم و پیاده شدم
ا.ت: ماریاا(داد)
ماریا یه اتاق توی طبقه ی من داره تا هروقت بهش نیاز داشتم بیاد
ماریا: ا.ت اومدی(خنده)
ا.ت: اوهوم اومدم یه صبحانه بیار بخوریم با هم دیگه
ماریا: باشه(سرش رو تکون میده)
نشستم پشت میز ناهار خوری دستم و کذاشتم زیر چونم
ا.ت: چقدر تو این عمارت حوصله سربره
ماریا: مثبت نگر باشین میتونین توی باغچه قدم بزنین
ا.ت: فهمیدم
ماریا اومد با نون تست کیمچی و قهوه دالگونا
ماریا: چیو فهمیدین
ا.ت: امروز با کوک میرم بیرون
ماریا: ایشون راضی میشن؟
ا.ت: معلومه
...
صبحانه رو خوردم و رفتم اتاق لباس خیلی گشتم تا بتونم حداقل یه استایل خوب برای بیرون رفتن داشته باشم آماده که شدم با ماریا سوار آسانسور شدم و بقیه خدمه هم از پله ها میومدن
ماریا: با این لباسا مشکلی پیش نمیاد چون هیچ کدوم از زنای عمارت اینجور چیزارو نمیپوشن
ا.ت: توقع نداری که با هانبوک برم تو خیابون های کره
آسانسور وایستاد اومدیم بیرون توی سالن راهرو بودیم که سربازرس یونگی اومد جلومون و سد راه شد
یونگی: جایی میرین؟(جدیت)
ا.ت: به طبقه ارباب جوان میرم باید از شما اجازه بگیرم؟(ابروشو میده بالا)
یونگی: ایشون فعلا اجازه ورود کسی رو نمیدن
ا.ت: جدی؟
یونگی: بله
ا.ت: برو کنار
یونگی: متاسفم
ا.ت: نمیری؟
یونگی: خیر
ماریا: خانم بنظرم بهتره وقته دیگه ای برگردیم
ا.ت: نه... برای بار آخر میگم برو کنار سربازرس
یونگی: نم...
درست قبل از اینکه حرفش تموم بشه در باز شد و کوک اومد بیرون وقتی بهش نگاه کردم نیلان رو به بغل داشت خیلی متعجب شدم
نیلان: مامانی
کوک: یونگی نیلان رو برگردون پیش اویی
یونگی: چشم
اشاره کرد به یکی از خدمه ها قبل از اینکه بره جلوش رو گرفتم
ا.ت: یه تار مو ازش کم نشه فهمیدی(با اخم های تو هم رفته)
خدمه: (سرش رو تکون میده)
گذاشتم بره
کوک: ا.ت بیا داخل
بعدش خودش رفت توی خونه و در رو باز گذاشت میخواستم برم داخل ولی قبلش درست کنار یونگی وایستادم و با لحن تهدید آمیز و ارومی گفتم
ا.ت: بهتره بدونی طرف کی رو میگیری چون انتخاب اشتباه عواقب بدتری هم داره تک به تک دونه به دونه
یونگی: بدون کنار چه کسی وایستادی
راهم رو از جدا کردم و رفتم پیش کوک
...
کوک: ا.ت(خنده)
رفتم پیشش و رو به روش وایستادم
کوک: ظاهرت فرق داره
ا.ت: نمیخوام اصول عمارت رو بشکنم ولی خب از اون لباسا خسته شدم
کوک: باشه اشکال نداره برعکس اینجوری زیبا تر شدی
ا.ت: نیلان اینجا چیکار میکرد
کوک: میخواستم دخترمو ببینم نکنه حسودیت شده
ا.ت: نه اما اون واقعا د..
کوک: بیا فقط فرض کنیم که هست
ا.ت: اوهوم
کوک: حالا چیشده
رفتم و بغلش کردم حقیقتا از اینکه اونو دختره خودش میدونه خیلی خیلی خوشحالم
ا.ت: حوصلم اینجا سر رفته میشه بریم بیرون؟
کوک: شاید پس برای این اینجوری لباس پوشیدی
ا.ت: باشه بابا ذهنمو خوندی
کوک شروع کرد به خندیدن
ا.ت: عهههه نخند
کوک: وای باشه باشه (خنده)
میرم حاضر بشم
...
رفت حاضر شد و رفتیم طبقه ی اول تا از عمارت خارج بشیم ولی سر راه مادر رو دیدم که پشت سرش هم لووابا بود هردو با چشمای درشت به من و کوک که دست تو دست بودیم نگاه میکردن آروم تعظیک کردم
کوک: مادر وقتی از بیرون با ا.ت برگشتیم میخوام با هم صحبت کنیم
م.ک: آ...آره باشه
خنده ی ریزی کردم و با کوک از عمارت خارج و سوار ماشین شدیم همه چیز چطور انقدر زود میگذره
کوک: خب بانو بگو ببینم کجا بریم
ا.ت: چرا همچین میگی من که بانو نیستم
کوک: چرا هستی اونم بانویه من و بزودی بانوی همه
ا.ت: (لبخند شیرین) بریم آممم آها معبد بونگونسا
کوک: مطمئنی؟
ا.ت: خیلی جای قشنگیه پشیمون نمیشی
کوک: باشه راننده مقصد معبد بونگونساست
راننده: چشم ارباب جوان
پایان پارت شانزدهم
شرطا 10 لایک و 15 کامنت❤️
(عکس معبد بونگونسا رو با لباس ا.ت گذاشتم)
۴.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.