وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
نامجون:امیدوارم جونگکوک پیداش کنه و برش گردونه ،
اگه تنها گیرش بیارن برش میگردونن به سرزمین.
جیمین:چی؟؟؟؟؟
تهیونگ:تمام مدت زیر نظرمون داشتن ، منتظر بودن تنها گیرش بیارن.....دیگه دارم نگران میشم..
یونگی:چرا نیومدن..
با صدای در رستوران سر تمام افراد میز به سمت در برگشت
با دیدن اینکه جونگکوک تنهائه یه ضرب از جاشون بلند شدن
یونگی:جونگکوک،لونا شی کجاست؟
جونگکوک:نیومد..
جیمین:لعنت بهت جونگکوک ، لعنت بهت
و بعد توی سریع ترین حالت ممکن از رستوران خارج شد
نامجون:تهیونگاا نزار جیمین بره دنبالش،رایحشو حس نمیکنم،
بردنش..
تهیونگ:ها؟..*با بغض*
. . . . . . . . . . . . . .
آروم چشماش رو باز کرد ..
با فهمیدن اینکه دیگه روی زمین نیست اشکاش سرازیر شدن..
همه جا تاریک بود و دیدی به اطراف نداشت از جاش بلند شد
و لباسای خاکیش رو تکوند(اسلاید2)*خاکیشدهوبدونجلیغهیلیتصورکنید*
به محض اینکه دیدش به اطراف واضح شد متوجه شد توی زیرزمین قصر خودشونه..
پس هنوز راه زیادی داشت..
دادگاه توی قلعه ی ملکه برگزار میشد..
با صدای بال زدن با ترس از جاش بلند شد
لونا:کی اینجاست؟
با فرود اومدن زن قد بلندی کنارش با بهت بهش زل زد..
لونا:چ...چی؟...ای..این..امکان..نداره..الههیعشق؟
:لونا..اومدم چیزی بهت بگم، تو انجامش میدی ..
شاید همچین فکری نکنی ولی من عشقو توی وجود هردوتون دیدم..نترس!!!
لونا خواست جواب بده که صدای در های سلول اومد و الهه با شنیدن صدا ناپدید شد..
:بیا بریم!! باید به قصر ملکه ی مادر ببریمت(نگهبان)
لونا بدون حرفی پشت سر نگهبان ها راه افتاد و بعد از بیرون رفتن از قصر سوار کالسکه شدن و به سمت قصر ملکه ی مادر حرکت کردن..
با رسیدن به قصر (اسلاید3)از کالسکه پیاده شدن و وارد قصر شدن..
وارد سالن قصر که شد از بین جمعیت تونست تهیونگ و نامجون و که با بال های بزرگشون و نگرانی بهش نگاه میکردن رو ببینه..
راستی گفت بال . چقدر بال هاش درد میکرد:)!...
کپی ممنوع.
مرسی از کسایی که حمایت میکنینن♡♡
کیم.ایسومی
نامجون:امیدوارم جونگکوک پیداش کنه و برش گردونه ،
اگه تنها گیرش بیارن برش میگردونن به سرزمین.
جیمین:چی؟؟؟؟؟
تهیونگ:تمام مدت زیر نظرمون داشتن ، منتظر بودن تنها گیرش بیارن.....دیگه دارم نگران میشم..
یونگی:چرا نیومدن..
با صدای در رستوران سر تمام افراد میز به سمت در برگشت
با دیدن اینکه جونگکوک تنهائه یه ضرب از جاشون بلند شدن
یونگی:جونگکوک،لونا شی کجاست؟
جونگکوک:نیومد..
جیمین:لعنت بهت جونگکوک ، لعنت بهت
و بعد توی سریع ترین حالت ممکن از رستوران خارج شد
نامجون:تهیونگاا نزار جیمین بره دنبالش،رایحشو حس نمیکنم،
بردنش..
تهیونگ:ها؟..*با بغض*
. . . . . . . . . . . . . .
آروم چشماش رو باز کرد ..
با فهمیدن اینکه دیگه روی زمین نیست اشکاش سرازیر شدن..
همه جا تاریک بود و دیدی به اطراف نداشت از جاش بلند شد
و لباسای خاکیش رو تکوند(اسلاید2)*خاکیشدهوبدونجلیغهیلیتصورکنید*
به محض اینکه دیدش به اطراف واضح شد متوجه شد توی زیرزمین قصر خودشونه..
پس هنوز راه زیادی داشت..
دادگاه توی قلعه ی ملکه برگزار میشد..
با صدای بال زدن با ترس از جاش بلند شد
لونا:کی اینجاست؟
با فرود اومدن زن قد بلندی کنارش با بهت بهش زل زد..
لونا:چ...چی؟...ای..این..امکان..نداره..الههیعشق؟
:لونا..اومدم چیزی بهت بگم، تو انجامش میدی ..
شاید همچین فکری نکنی ولی من عشقو توی وجود هردوتون دیدم..نترس!!!
لونا خواست جواب بده که صدای در های سلول اومد و الهه با شنیدن صدا ناپدید شد..
:بیا بریم!! باید به قصر ملکه ی مادر ببریمت(نگهبان)
لونا بدون حرفی پشت سر نگهبان ها راه افتاد و بعد از بیرون رفتن از قصر سوار کالسکه شدن و به سمت قصر ملکه ی مادر حرکت کردن..
با رسیدن به قصر (اسلاید3)از کالسکه پیاده شدن و وارد قصر شدن..
وارد سالن قصر که شد از بین جمعیت تونست تهیونگ و نامجون و که با بال های بزرگشون و نگرانی بهش نگاه میکردن رو ببینه..
راستی گفت بال . چقدر بال هاش درد میکرد:)!...
کپی ممنوع.
مرسی از کسایی که حمایت میکنینن♡♡
کیم.ایسومی
۴.۵k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.