رمان
مـــــعـــــشـــــوقـــــہ
پـــــاࢪٺ:16
مـــــلـــــودےاســـــنـــــیـــــپ
(سهسالبعد)
سه سال از دوستی من و تام میگذره،البته یه چند وقتی هست واقعا رفتارش عوض شده،مثلا خیلی بهم گیر میدا و حسودی میکنه،من واقعا نمیدونم دلیل این کاراش کیه ولی خب...باش کتار میام.!
اون بلخره فارغالتحصیل شده و امروز هم برای درس دفاع در برابر جادوی سیاه...
از سر حلسه امتحان اومد بیرون،روبهم گفت
_بلخره تمومش کردم این بازی لعنتیو
_خسته نباشی
_سلامت باشی!
لبخندی زدم که گفت
_نظرت چیه بریم یکم قدم بزنیم؟
_ایده خوبیه...تو خسته نیستی؟
_نه...بریم
باهم راه افتادیم سمت جنگل کنار هاگوارتز،تام تمام مدت من و من میکرد و میخواست یه چیزی بگه اما هربار بحث و میپیچوند
"ادامهدارد"
پـــــاࢪٺ:16
مـــــلـــــودےاســـــنـــــیـــــپ
(سهسالبعد)
سه سال از دوستی من و تام میگذره،البته یه چند وقتی هست واقعا رفتارش عوض شده،مثلا خیلی بهم گیر میدا و حسودی میکنه،من واقعا نمیدونم دلیل این کاراش کیه ولی خب...باش کتار میام.!
اون بلخره فارغالتحصیل شده و امروز هم برای درس دفاع در برابر جادوی سیاه...
از سر حلسه امتحان اومد بیرون،روبهم گفت
_بلخره تمومش کردم این بازی لعنتیو
_خسته نباشی
_سلامت باشی!
لبخندی زدم که گفت
_نظرت چیه بریم یکم قدم بزنیم؟
_ایده خوبیه...تو خسته نیستی؟
_نه...بریم
باهم راه افتادیم سمت جنگل کنار هاگوارتز،تام تمام مدت من و من میکرد و میخواست یه چیزی بگه اما هربار بحث و میپیچوند
"ادامهدارد"
۱۴۱
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.