پارت ۲۸
ادمین دیشب یادش رفت و صمیمانه عزر میخواد🖐🏻
یه ساعت گذشته بود و همچنان هوا تاریک بود.
ایان آروم چشم هاشو با سوزش شدید صورتش باز کرد.هنوز کمی خیس بود و لی تبش کم شده بود. روی میز دفتر اساتید به خواب رفته بود . یه دفعه از سرجاش بلند شد و دوباره همون چهره های نگران رو دید. به غیر از پروفسور مرلین و استاد فنگ یه استاد کوتوله و همون زن روز اولی رو دید. پروفسور مرلین کمک کرد بلند بشه و گفت: ایان پاترون .. اینوقت شب چرا رفتی بیرون؟ ممکن بود اتفاقی برات بیوفته..
استاد زن عصبی گفت: پروفسور اون هنوز یه روز نشده اومده قوانین رو زیر پا گذاشته.
-مارتا یه لحظه بهم اجازه میدی حرفشو بشنوم؟..
استادی که مارتا اسمش بود ساکت شد و حالت خونسرد به خودش گرفت.
استاد فنگ که انگار چیزی از قلم افتاده بود با لهجه ی چینیش گفت: اون بچه..راجب یه گرگینه حرف زد..مگه نه برنی؟
و بعد به استاد کوتوله اشاره کرد و اون هم سرشو تکون داد.
مرلین دستشو به معنای سکوت بالا آورد و با دلگرمی پرسید: ایان پاترون..تو میگی یه گرگینه دیدی؟
-بله
-دنبالش تو بارون دویدی؟
-بله
-تنها بودی؟
-بله
مرلین یه آبنبات از جیب رداش بیرون آورد و گفت: -بیا اینو بخور
ایان با ناباروری گفت: چی کار کنم؟
-اینو بخور
ایان که انگار بهش بر خورده بود با کله شقی گفت: پروفسور من میگم یه گرگینه تو مدرسه بود چرا فک میکنین دروغ میگم؟
استاد برنی عینکشو صاف کرد و گفت: چون گرگینه ها منقرض شدن جانم...
استاد مارتا با حالت کمی نگران گفت: پروفسور اون بچه حتما از تب داره حزیون میگه ..بهتره بره بخوابه.
مرلین ادامه داد: من نمیگم تو دروغ میگی ایان.. حق با مارتاست الان نصفه شبه .. بهتره بری استراحت کنی...و ازت هم خواهش میکنم راجب این قضیه با کسی صحبت نکن..
ایان با کلافگی گفت: چرا؟
استاد فنگ با سه انگشت جلو دهنشو گرفت و گفت: پناه بر خدا...فرزندم فک میکنن دیوانه شدی!.
مرلین با خوشرویی به در اشاره کرد و گفت:استاد فنگ لو اگر اشکالی نداره ایان پاترون رو تا خوابگاه هرمن ها راهنمایی کن.
استاد فنگ دم در وایساد و گفت: حتما پروفسور!
ایان کلافه دستی تو موهاش برد و از رو میز بلند شد و با قدم های محکم سمت در رفت و گفت: نمیخواد خودم میرم!
و زیر نگاهای متعجب استاد ها درو محکم بست و راهی خوابگاه شد...
یه ساعت گذشته بود و همچنان هوا تاریک بود.
ایان آروم چشم هاشو با سوزش شدید صورتش باز کرد.هنوز کمی خیس بود و لی تبش کم شده بود. روی میز دفتر اساتید به خواب رفته بود . یه دفعه از سرجاش بلند شد و دوباره همون چهره های نگران رو دید. به غیر از پروفسور مرلین و استاد فنگ یه استاد کوتوله و همون زن روز اولی رو دید. پروفسور مرلین کمک کرد بلند بشه و گفت: ایان پاترون .. اینوقت شب چرا رفتی بیرون؟ ممکن بود اتفاقی برات بیوفته..
استاد زن عصبی گفت: پروفسور اون هنوز یه روز نشده اومده قوانین رو زیر پا گذاشته.
-مارتا یه لحظه بهم اجازه میدی حرفشو بشنوم؟..
استادی که مارتا اسمش بود ساکت شد و حالت خونسرد به خودش گرفت.
استاد فنگ که انگار چیزی از قلم افتاده بود با لهجه ی چینیش گفت: اون بچه..راجب یه گرگینه حرف زد..مگه نه برنی؟
و بعد به استاد کوتوله اشاره کرد و اون هم سرشو تکون داد.
مرلین دستشو به معنای سکوت بالا آورد و با دلگرمی پرسید: ایان پاترون..تو میگی یه گرگینه دیدی؟
-بله
-دنبالش تو بارون دویدی؟
-بله
-تنها بودی؟
-بله
مرلین یه آبنبات از جیب رداش بیرون آورد و گفت: -بیا اینو بخور
ایان با ناباروری گفت: چی کار کنم؟
-اینو بخور
ایان که انگار بهش بر خورده بود با کله شقی گفت: پروفسور من میگم یه گرگینه تو مدرسه بود چرا فک میکنین دروغ میگم؟
استاد برنی عینکشو صاف کرد و گفت: چون گرگینه ها منقرض شدن جانم...
استاد مارتا با حالت کمی نگران گفت: پروفسور اون بچه حتما از تب داره حزیون میگه ..بهتره بره بخوابه.
مرلین ادامه داد: من نمیگم تو دروغ میگی ایان.. حق با مارتاست الان نصفه شبه .. بهتره بری استراحت کنی...و ازت هم خواهش میکنم راجب این قضیه با کسی صحبت نکن..
ایان با کلافگی گفت: چرا؟
استاد فنگ با سه انگشت جلو دهنشو گرفت و گفت: پناه بر خدا...فرزندم فک میکنن دیوانه شدی!.
مرلین با خوشرویی به در اشاره کرد و گفت:استاد فنگ لو اگر اشکالی نداره ایان پاترون رو تا خوابگاه هرمن ها راهنمایی کن.
استاد فنگ دم در وایساد و گفت: حتما پروفسور!
ایان کلافه دستی تو موهاش برد و از رو میز بلند شد و با قدم های محکم سمت در رفت و گفت: نمیخواد خودم میرم!
و زیر نگاهای متعجب استاد ها درو محکم بست و راهی خوابگاه شد...
۴.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.