Part2
Part2
وقتی عضو هشتمی
ا.ت ویو حاضر شدم رفتم پایین اعضا تا منو دیدن سمتم اومدن
جین: هی ا.ت شی حالت خوبه؟
هوسوک : دختر حسابی ترسوندیمون
ته: قلبت درد نمیکنه؟
کوک: اگه درد میکنه بگو سر راه مسکن میگیریم
نام: هی هی هی بچه ها دارین معذبش میکنین ا.ت حالت خوبه ؟
ا.ت: همینجوری داشتن ازم سوال میکردن چشام جیمینو یونگیو نمیدید تا اینکه نامی از سوال پرسیو .ها ا..اره بابا خوب چیه عالیم
نام: اها حالا شد
یونگی: همینجوری باهم میگفتنو میخندیدن منو جیمینم ی گوشه نگاشون میکردیم از تولد ۱۶ سالگیش دیگه روم نشد تو چشای خوشگلش نگاه کنم پس به جیمین گفتم..یا جیمین شی برو پیششون دیگه
جیمین: من پیشش بودم
یونگی: حس میکردم جیمین ناراحته انگار اتفاقی افتاده جیمین رفت سمت ماشین که کم کم اعضا هم اومدن سمت من
یونگی: ی لبخند فیک زدم ا.ت بهتری؟
ا.ت: درحالی که سرم پایین بود گفتم اوم خوبم و رفتیم سمت خوابگاه رسیدیم رفتم تو اتاقم لباساما عوض کردم مو رو تختم ولو شدم اه ایشش لعنتی هنوزم قلبم میزنه واسش.....
یونگی: ا.ت رفت اوتاقش منم رفتم تو بالکن سیگارمو روشن کردم دوپوک ازش گفته بودم که جیمین اومد اوه جیمین شی اتفاقی افتاده بنظر خوب نمیای
جیمین: هوم نه. یونگیا ازت ی سوال دارم
یونگی: سیگارمو خاموش کردم گفتم بله چیشده باز
جیمین: تو و ا.ت چیزی بینتون بوده؟
یونگی: شوکه شده بودم و دستو پامو گم کردم...من..منظورت چیه
جیمین: همینجوری میپرسم اخه تو چشمای ا.ت وقتی ازت حرف میزنه ی برقی هست
یونگی: هی .... از کجا شروع کنم اخه
جیمین: واقا چیزی بینتون
یونگی: اوم ی گذشته خیلی بد......
بهار سال ۲۰۱۸
تولد ۱۶ سالگی
_هی ا.ت بیا با این اهنگ برقصیم
ا.ت: یا بچه ها ی امروزو ابرو داری کنید تروخدا
^باشه هرچی خانم پرنسس بگه همونه 😉
/حالا اینارو ولش ا.ت میخوای به یونگی بگی
٪اوه اوه یادم نبود اصن
ا.ت: نمیدونم چیکار کنم خیلیم درد دارم
!یعنی چی نمیخوابهش بگی اصل کاریو
=اره اون مهم تره ا.ت
ا.ت: تا اومدم حرف بزنم در اتاقم خورد مامانم بود
م.ت: دخترم بیا خوانواده مین اومدن
ا.ت: هوم بچه ها برمیگردم جعبه روی میزو برداشتمو رفتم پایین تا یونگیو دیدم پریدم بغلش
ا.ت: یااا یونگیا خوش اومدی
یونگی: بزرگ شدی توله
ا.ت: حیح از بغلش اومدم بیرونو به مامان باباش سلام کردم راستشو بخاید پدرم و اقای مین با هم دوستای جون جونی بودن برای همین منو یونگیم از بچگی باهم بزرگ شدیمو خیلی خوبیم باهم
یونگی ویو حال
داشتم واسش موبه مو توضیح میدادم کع نامجون هیونگ اومد گفت شام حاضره.......
شخصا خودم خیلی از این فیک و موضوعش خوشم اومده اها راستی پارت بعدی خیلی حساسو قشنگه🥺
وقتی عضو هشتمی
ا.ت ویو حاضر شدم رفتم پایین اعضا تا منو دیدن سمتم اومدن
جین: هی ا.ت شی حالت خوبه؟
هوسوک : دختر حسابی ترسوندیمون
ته: قلبت درد نمیکنه؟
کوک: اگه درد میکنه بگو سر راه مسکن میگیریم
نام: هی هی هی بچه ها دارین معذبش میکنین ا.ت حالت خوبه ؟
ا.ت: همینجوری داشتن ازم سوال میکردن چشام جیمینو یونگیو نمیدید تا اینکه نامی از سوال پرسیو .ها ا..اره بابا خوب چیه عالیم
نام: اها حالا شد
یونگی: همینجوری باهم میگفتنو میخندیدن منو جیمینم ی گوشه نگاشون میکردیم از تولد ۱۶ سالگیش دیگه روم نشد تو چشای خوشگلش نگاه کنم پس به جیمین گفتم..یا جیمین شی برو پیششون دیگه
جیمین: من پیشش بودم
یونگی: حس میکردم جیمین ناراحته انگار اتفاقی افتاده جیمین رفت سمت ماشین که کم کم اعضا هم اومدن سمت من
یونگی: ی لبخند فیک زدم ا.ت بهتری؟
ا.ت: درحالی که سرم پایین بود گفتم اوم خوبم و رفتیم سمت خوابگاه رسیدیم رفتم تو اتاقم لباساما عوض کردم مو رو تختم ولو شدم اه ایشش لعنتی هنوزم قلبم میزنه واسش.....
یونگی: ا.ت رفت اوتاقش منم رفتم تو بالکن سیگارمو روشن کردم دوپوک ازش گفته بودم که جیمین اومد اوه جیمین شی اتفاقی افتاده بنظر خوب نمیای
جیمین: هوم نه. یونگیا ازت ی سوال دارم
یونگی: سیگارمو خاموش کردم گفتم بله چیشده باز
جیمین: تو و ا.ت چیزی بینتون بوده؟
یونگی: شوکه شده بودم و دستو پامو گم کردم...من..منظورت چیه
جیمین: همینجوری میپرسم اخه تو چشمای ا.ت وقتی ازت حرف میزنه ی برقی هست
یونگی: هی .... از کجا شروع کنم اخه
جیمین: واقا چیزی بینتون
یونگی: اوم ی گذشته خیلی بد......
بهار سال ۲۰۱۸
تولد ۱۶ سالگی
_هی ا.ت بیا با این اهنگ برقصیم
ا.ت: یا بچه ها ی امروزو ابرو داری کنید تروخدا
^باشه هرچی خانم پرنسس بگه همونه 😉
/حالا اینارو ولش ا.ت میخوای به یونگی بگی
٪اوه اوه یادم نبود اصن
ا.ت: نمیدونم چیکار کنم خیلیم درد دارم
!یعنی چی نمیخوابهش بگی اصل کاریو
=اره اون مهم تره ا.ت
ا.ت: تا اومدم حرف بزنم در اتاقم خورد مامانم بود
م.ت: دخترم بیا خوانواده مین اومدن
ا.ت: هوم بچه ها برمیگردم جعبه روی میزو برداشتمو رفتم پایین تا یونگیو دیدم پریدم بغلش
ا.ت: یااا یونگیا خوش اومدی
یونگی: بزرگ شدی توله
ا.ت: حیح از بغلش اومدم بیرونو به مامان باباش سلام کردم راستشو بخاید پدرم و اقای مین با هم دوستای جون جونی بودن برای همین منو یونگیم از بچگی باهم بزرگ شدیمو خیلی خوبیم باهم
یونگی ویو حال
داشتم واسش موبه مو توضیح میدادم کع نامجون هیونگ اومد گفت شام حاضره.......
شخصا خودم خیلی از این فیک و موضوعش خوشم اومده اها راستی پارت بعدی خیلی حساسو قشنگه🥺
۴.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.