شینپی (پارت ۲۷)
دکتر منو پس زد .
دکتر : برو کنار ! خدای من ایست قلبی کرده! سریع دستگاه شوک رو بیارید !
م...من فقط تماشاگر بودم .
"ویو راوی"
پرستار دستگاه شوک رو آورد و آماده ش کرد . دکتر دستگاه شوک رو برداشت و اولین شوک رو وارد کرد . بدن سرد ا/ت به بالا پرتاب شد و دوباره به تخت کوبیده شد . دکتر این بار با ولتاژ بیشتری شوک وارد کرد . جونگکوک با زانو دراومد ؛ درسته زمان زیادی از رابطشون نگذشته بود ولی دیدن ا/ت توی اون حال قلب کوک رو خورد کرد . دکتر ۴ بار شوک وارد کرد ولی هیچ فایده ای نداشت . دکتر ناامید شد و خواست که پارچه سفید رو روی ا/ت بندازه ولی جونگکوک نذاشت .
کوک : نه! خواهش میکنم! بازم تلاش کنید!
دکتر دلش به حال ضجه ها و اشک هاب کوک سوخت و یه بار دیگه هم تلاش کرد . اما این بار مثل دفعات قبل نبود ... ضربان ا/ت برگشت و بوق کرکننده دستگاه قطع شد . کوک بلند شد و روی پاهاش وایساد.
دکتر دستشو جلوی دهنش گرفت و عقب عقب رفت . حتی دکتر هم این معجزه رو باور نمی کرد .
دکتر : کم کم دارم ایمان میارم که این دختر نامیراعه...
کوک لنگان خودشو به لبه تخت رسوند . به چهره آشفته ا/ت نگاه کرد . مثل اینکه این دختر حالاحالاها قصد مردن نداشت...دکتر و پرستار ها دور ا/ت می چرخیدن و مراقبش بودن . کوک هم یه گوشه نگاه می کرد . ولی هیچکس نمیدونست سینا داشته از لای در همه چیز رو نگاه می کرده . در تمام مدت اشک میریخته و برای ا/ت دعا می کرده . با برگشتن ضربان قلب ا/ت سینا هم خیالش راحت شد و رفت***
(۲ هفته بعد)
[نخواستم الکی طولش بدم پس خلاصه ی این ۲ هفته: ا/ت حالش خوب میشه و امروز روز آخریه که توی بیمارستانه . از اون طرف پسرا برمیگردن خونه هاشون و خبر پیدا شدنشون همه جا پخش میشه . ولی کوک تا روز آخر پیش ا/ت می مونه]
"ویو ا/ت"
کوک : لباساتو عوض کردی؟
ا/ت : آره ، آمادم .
کوک : اوکی همین جا بشین تا من کارای ترخیصتو انجام بدم .
ا/ت : باشه مرسی . (با لبخند) روی تخت منتظر نشسته بودم که صدای در اومد . چه زود اومد .
گفتم : بیا تو . فکر کردم کوکه ولی وقتی سینا مواجه شدم ، جا خوردم . ا/ت : سینا...
سینا : سلام ا/ت...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
دکتر : برو کنار ! خدای من ایست قلبی کرده! سریع دستگاه شوک رو بیارید !
م...من فقط تماشاگر بودم .
"ویو راوی"
پرستار دستگاه شوک رو آورد و آماده ش کرد . دکتر دستگاه شوک رو برداشت و اولین شوک رو وارد کرد . بدن سرد ا/ت به بالا پرتاب شد و دوباره به تخت کوبیده شد . دکتر این بار با ولتاژ بیشتری شوک وارد کرد . جونگکوک با زانو دراومد ؛ درسته زمان زیادی از رابطشون نگذشته بود ولی دیدن ا/ت توی اون حال قلب کوک رو خورد کرد . دکتر ۴ بار شوک وارد کرد ولی هیچ فایده ای نداشت . دکتر ناامید شد و خواست که پارچه سفید رو روی ا/ت بندازه ولی جونگکوک نذاشت .
کوک : نه! خواهش میکنم! بازم تلاش کنید!
دکتر دلش به حال ضجه ها و اشک هاب کوک سوخت و یه بار دیگه هم تلاش کرد . اما این بار مثل دفعات قبل نبود ... ضربان ا/ت برگشت و بوق کرکننده دستگاه قطع شد . کوک بلند شد و روی پاهاش وایساد.
دکتر دستشو جلوی دهنش گرفت و عقب عقب رفت . حتی دکتر هم این معجزه رو باور نمی کرد .
دکتر : کم کم دارم ایمان میارم که این دختر نامیراعه...
کوک لنگان خودشو به لبه تخت رسوند . به چهره آشفته ا/ت نگاه کرد . مثل اینکه این دختر حالاحالاها قصد مردن نداشت...دکتر و پرستار ها دور ا/ت می چرخیدن و مراقبش بودن . کوک هم یه گوشه نگاه می کرد . ولی هیچکس نمیدونست سینا داشته از لای در همه چیز رو نگاه می کرده . در تمام مدت اشک میریخته و برای ا/ت دعا می کرده . با برگشتن ضربان قلب ا/ت سینا هم خیالش راحت شد و رفت***
(۲ هفته بعد)
[نخواستم الکی طولش بدم پس خلاصه ی این ۲ هفته: ا/ت حالش خوب میشه و امروز روز آخریه که توی بیمارستانه . از اون طرف پسرا برمیگردن خونه هاشون و خبر پیدا شدنشون همه جا پخش میشه . ولی کوک تا روز آخر پیش ا/ت می مونه]
"ویو ا/ت"
کوک : لباساتو عوض کردی؟
ا/ت : آره ، آمادم .
کوک : اوکی همین جا بشین تا من کارای ترخیصتو انجام بدم .
ا/ت : باشه مرسی . (با لبخند) روی تخت منتظر نشسته بودم که صدای در اومد . چه زود اومد .
گفتم : بیا تو . فکر کردم کوکه ولی وقتی سینا مواجه شدم ، جا خوردم . ا/ت : سینا...
سینا : سلام ا/ت...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۳.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.