۲پارت(۲۴ ۲۳)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#23
_یاسمین،چی شد؟
سوفیا دستمو گرفت و سعی ڪردم دستامو از سرم جدا ڪنه...
لوڪاس سعی ڪرد بغلم ڪنه ولی بدنم با چوب خشڪ فرقی نداشت..
_بن باید ببریمش بیمارستان،همین الان
_میرم ماشینو بیارم
_لوڪاس چه خبره اینجا یه چیزے بگو...
_باید ببریمش بیمارستان،همین الان
لوڪاس بغلم ڪردو سوفیا ڪیفمو برداشت
ڪمڪم چشمام روے افتادو دیگه هیچی نفهیدم..
ــــــــــــ
با صداے دو نفر بالاے سرم آروم چشمامو باز ڪردم...
با صداے نالم به طرفم برگشتن..
دڪتر به سمتم اومدو گفت:بیدار شدے؟
خواستم بگم ڪوری نمیبینی آخه وقتی چشمام بازه میتونم بیدار نباشم؟
رو به لوڪاس گفت:چیزایی ڪه گفتم حتما رعایت شه
لوڪاس سر تڪون دادو دڪتر از اتاق بیرون رفت
لوڪاس دستمو گرفت و گفت:خدارو شڪر خوبی داشتم دیوونه میشدم
لبخندے به روش زدم و گفتم:میخوام برم خونه مامان حتما تا الان نگران شده...
سوفیا ڪجاست؟
_زنگ زدم و گفتم دیر میایم سوفیارم بردمش خونه موندنش اینجا فایده اے نداشت..
سر تڪون دادم و بلند شدم
_ساعت چنده؟.
_ساعت یڪ
_بریم،بریم خونه
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#24
لوڪاس دستمو گرفت و ڪمڪ ڪرد از تخت پایین برم
یهو ڪف دستشو به پیشونیش زدو گفت:واے
نگران گفتم:چی شد؟..
_ڪاراے ترخیصتو انجام ندادم.
_دیوونه ترسیدم
گونمو نوازش ڪردو گفت:سر جات بشین تا برم و بیام...
باشه اے گفتم ڪه ازم جدا شدو از اتاق بیرون زد..
دوباره روے تخت نشستم
هیچوقت فڪر نمیڪردم لوڪاسی ڪه اون همه اذیتم میڪرد الان بخواد برام یه حامی باشه.
اگر سوفیا رو دوست نداشت
اگر عشق بینشونو ندیده بودم پیش خودم فڪر میڪردم حتما عاشقم شده...
نوازش هاش بوسه هایی ڪه روے گونم میزد بغل ڪردناش..
ولی اینا همش یه حس برادرانه بود
نمیدونم چقدر گذشت،توے فڪر بودم ڪه در اتاق باز شد.
لوڪاس بود لبخندے زدو گفت:بریم؟
_بریم
دستمو گرفت و دوباره ڪمڪم ڪرد از تخت پایین برم..
ـــــــــــ
_نمیخواے چیزے بگی؟
_چی بگم مثلا،تو ڪه خودت همه چیو میدونی
_من خیلی برات نگرانم
چند وقت دیگه ڪنڪور دارے و...
وسط حرفش پریدم و گفتم:من خوبم لوڪاس
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#23
_یاسمین،چی شد؟
سوفیا دستمو گرفت و سعی ڪردم دستامو از سرم جدا ڪنه...
لوڪاس سعی ڪرد بغلم ڪنه ولی بدنم با چوب خشڪ فرقی نداشت..
_بن باید ببریمش بیمارستان،همین الان
_میرم ماشینو بیارم
_لوڪاس چه خبره اینجا یه چیزے بگو...
_باید ببریمش بیمارستان،همین الان
لوڪاس بغلم ڪردو سوفیا ڪیفمو برداشت
ڪمڪم چشمام روے افتادو دیگه هیچی نفهیدم..
ــــــــــــ
با صداے دو نفر بالاے سرم آروم چشمامو باز ڪردم...
با صداے نالم به طرفم برگشتن..
دڪتر به سمتم اومدو گفت:بیدار شدے؟
خواستم بگم ڪوری نمیبینی آخه وقتی چشمام بازه میتونم بیدار نباشم؟
رو به لوڪاس گفت:چیزایی ڪه گفتم حتما رعایت شه
لوڪاس سر تڪون دادو دڪتر از اتاق بیرون رفت
لوڪاس دستمو گرفت و گفت:خدارو شڪر خوبی داشتم دیوونه میشدم
لبخندے به روش زدم و گفتم:میخوام برم خونه مامان حتما تا الان نگران شده...
سوفیا ڪجاست؟
_زنگ زدم و گفتم دیر میایم سوفیارم بردمش خونه موندنش اینجا فایده اے نداشت..
سر تڪون دادم و بلند شدم
_ساعت چنده؟.
_ساعت یڪ
_بریم،بریم خونه
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#24
لوڪاس دستمو گرفت و ڪمڪ ڪرد از تخت پایین برم
یهو ڪف دستشو به پیشونیش زدو گفت:واے
نگران گفتم:چی شد؟..
_ڪاراے ترخیصتو انجام ندادم.
_دیوونه ترسیدم
گونمو نوازش ڪردو گفت:سر جات بشین تا برم و بیام...
باشه اے گفتم ڪه ازم جدا شدو از اتاق بیرون زد..
دوباره روے تخت نشستم
هیچوقت فڪر نمیڪردم لوڪاسی ڪه اون همه اذیتم میڪرد الان بخواد برام یه حامی باشه.
اگر سوفیا رو دوست نداشت
اگر عشق بینشونو ندیده بودم پیش خودم فڪر میڪردم حتما عاشقم شده...
نوازش هاش بوسه هایی ڪه روے گونم میزد بغل ڪردناش..
ولی اینا همش یه حس برادرانه بود
نمیدونم چقدر گذشت،توے فڪر بودم ڪه در اتاق باز شد.
لوڪاس بود لبخندے زدو گفت:بریم؟
_بریم
دستمو گرفت و دوباره ڪمڪم ڪرد از تخت پایین برم..
ـــــــــــ
_نمیخواے چیزے بگی؟
_چی بگم مثلا،تو ڪه خودت همه چیو میدونی
_من خیلی برات نگرانم
چند وقت دیگه ڪنڪور دارے و...
وسط حرفش پریدم و گفتم:من خوبم لوڪاس
۱.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.