پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part21
استاد: سلام دخترم
: سلام استاد
استاد: میدونی که به خاطر استعدادت خیلی میخواستم که اینجا بمونی اما امکانش نیست حالا که دوره ات تمومه باید بری، برگردی خونت
: بله درست میگین
استاد: برات ارزوی خپشبختی میکنم انیدوارم همیشه موفق باشی و از خودت بتونی خوب محافظت کنی، این ساختمونو فراموش نکن و بعضی وقتا هم بهمون سری بزن
: بله حتما، خیلیممنونم از زحماتتون
استاد: خواهش میکنم حالا وقتشه که بری خدا نگهدارت
: ممنون، خدافظ
رفتن از اتاقش بیرون دیدم الکس منتظره رفتم سمتش رفتیم خیاط الکس وسایلو گذاشت پشت درشکه و منم سوارش شدم از الکس خدافظی کردم و اونم با مهربونی بدرقم کرد
بازم اسبا اسمونی شدنو اوج گرفتن رفتم اون بالابالاها خیلی خوشحال بودم که دارم بعد سالها میرم هاگوارتز، چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد که درشکه چی بیدارم کرد
خانم رسیدیم
: عا عا خیلی ممنونم
درشکه چی: خواهش میکنم
چمدونا رو گذاشت زمین پامپیم بغلم بود از کالسکه پیاده شدم به روبه روم نگا کردم واقعا جلوی هاگوارتز بودم چشان پر از اشک شوق شد تند رفتم تو حیاط که دیدم سوفی، ملیس، هرماینی، هری، پرفسورا همشون وایستادن دارن منو نگا میکنن همشون درست مثل عکسایی مه برام میفرستادن بودنو از اونم خوشگل تر شده بودن ولی چون من عکسامو نمیتونستم بفرستم به خاطر اینکه کلا وقت برا عکاسی ندلشتم منو ندیده بودن همه داشتن با تعجب به صورتمو قدم نگا میکردن که چقد عوض شده پرفسور مکگوناگال و دامبلدور اومدن و محکم بغلم کردن خوش امد گفتن،بقیه پرفسورا هم همینطور مم تشکر کردم.
بچه ها هم که از شک در اومدن اومدن سمتم و با جیغ هورا تو گوشم بغلم کردن
ملیس: وای خیلی خوشحالم که برگشتی
سوفی: دختر چقددد خوشگل شدی
هرماینی: خیلی قشنگ شدی واقعا
هری: دلمون برات تنگ شده بود
رون: ارع خیلی خوش اومدی
: مرسی واقعا ممنونم،
که یدفعه دیدم یهو روهوام یکی بغلم کرد دیدم ع
هاگرید بود که بغلم کرده منم بغلش کردم و اون منوگفت خدایا دختر کوچولوم برگشته خوش اومدییمنم گفتم خیلی ممنون
گذاشتتم زمین افتادیم سمت داخل هاگوارتز از در رد شدیم همون شکلی بود که اخرین بار بود همه بجه ها داشتن بهم نکا میکردن هنشون عوض شده بودن یک به یک سلام کردم رفتم سالن بزرگ بچه ها همشون اومدن سمت و بغلم کردن منم با همشون بگو مگو کردمو زود رفتم سمت اتاقم درشو با چندتا نفس باز کردم، با دیدنش اشک تو چشام جمع شد یاد اخرین بار افتادم و گریم گرفت...
برگشتم پایین
با چوب دستیم وسایلارو داشتم عقب عقب از پله ها میاوردم بالا که به یه چیزی محکمی خوردم احساس کردم تو بغل یکیم برگشتم دیدم که....
#part21
استاد: سلام دخترم
: سلام استاد
استاد: میدونی که به خاطر استعدادت خیلی میخواستم که اینجا بمونی اما امکانش نیست حالا که دوره ات تمومه باید بری، برگردی خونت
: بله درست میگین
استاد: برات ارزوی خپشبختی میکنم انیدوارم همیشه موفق باشی و از خودت بتونی خوب محافظت کنی، این ساختمونو فراموش نکن و بعضی وقتا هم بهمون سری بزن
: بله حتما، خیلیممنونم از زحماتتون
استاد: خواهش میکنم حالا وقتشه که بری خدا نگهدارت
: ممنون، خدافظ
رفتن از اتاقش بیرون دیدم الکس منتظره رفتم سمتش رفتیم خیاط الکس وسایلو گذاشت پشت درشکه و منم سوارش شدم از الکس خدافظی کردم و اونم با مهربونی بدرقم کرد
بازم اسبا اسمونی شدنو اوج گرفتن رفتم اون بالابالاها خیلی خوشحال بودم که دارم بعد سالها میرم هاگوارتز، چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد که درشکه چی بیدارم کرد
خانم رسیدیم
: عا عا خیلی ممنونم
درشکه چی: خواهش میکنم
چمدونا رو گذاشت زمین پامپیم بغلم بود از کالسکه پیاده شدم به روبه روم نگا کردم واقعا جلوی هاگوارتز بودم چشان پر از اشک شوق شد تند رفتم تو حیاط که دیدم سوفی، ملیس، هرماینی، هری، پرفسورا همشون وایستادن دارن منو نگا میکنن همشون درست مثل عکسایی مه برام میفرستادن بودنو از اونم خوشگل تر شده بودن ولی چون من عکسامو نمیتونستم بفرستم به خاطر اینکه کلا وقت برا عکاسی ندلشتم منو ندیده بودن همه داشتن با تعجب به صورتمو قدم نگا میکردن که چقد عوض شده پرفسور مکگوناگال و دامبلدور اومدن و محکم بغلم کردن خوش امد گفتن،بقیه پرفسورا هم همینطور مم تشکر کردم.
بچه ها هم که از شک در اومدن اومدن سمتم و با جیغ هورا تو گوشم بغلم کردن
ملیس: وای خیلی خوشحالم که برگشتی
سوفی: دختر چقددد خوشگل شدی
هرماینی: خیلی قشنگ شدی واقعا
هری: دلمون برات تنگ شده بود
رون: ارع خیلی خوش اومدی
: مرسی واقعا ممنونم،
که یدفعه دیدم یهو روهوام یکی بغلم کرد دیدم ع
هاگرید بود که بغلم کرده منم بغلش کردم و اون منوگفت خدایا دختر کوچولوم برگشته خوش اومدییمنم گفتم خیلی ممنون
گذاشتتم زمین افتادیم سمت داخل هاگوارتز از در رد شدیم همون شکلی بود که اخرین بار بود همه بجه ها داشتن بهم نکا میکردن هنشون عوض شده بودن یک به یک سلام کردم رفتم سالن بزرگ بچه ها همشون اومدن سمت و بغلم کردن منم با همشون بگو مگو کردمو زود رفتم سمت اتاقم درشو با چندتا نفس باز کردم، با دیدنش اشک تو چشام جمع شد یاد اخرین بار افتادم و گریم گرفت...
برگشتم پایین
با چوب دستیم وسایلارو داشتم عقب عقب از پله ها میاوردم بالا که به یه چیزی محکمی خوردم احساس کردم تو بغل یکیم برگشتم دیدم که....
۳.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.