فیک تهیونگ (اعذاب عشق)پارت۱۷
از زبان ا/ت
به یه بهانه ای میخواستم تنها بمونم گفتم : شما دوتا خسته شدین برین یه چیزی بخورید برای منم یه چیزی بخرید
جینا گفت : خطرناکه نمیشه تو رو تنها گذاشت انگار یادت رفته با اون دیوونه ها زیر سقف یه بیمارستان نفس میکشی
گفتم : نگران نباشید اینجا این همه پرستار هست کی میتونه بیاد منو بکشه آخه برید راحت باشید
جونگ هیون گفت : ما میریم زود میایم مراقب باش چیزی شد بهمون زود خبر بده
گوشیه خودش رو گذاشت پیشم چون گوشیه من احتمالا خونه هست .
از دراز کشیدن به شدت خسته شده بوده به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ۲ شبه دیگه نمیتونم همینطور دراز بکشم آروم بلند شدم سرم گیج میرفت اما تسلیم نشدم سِرُم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون تقریبا خالی بود بیمارستان تک و توک یه دو نفر رد میشدن سرم گیج میرفت اما بازم به راهم ادامه دادم.
رفتم و رفتم تا با تهیونگ مواجه شدم اومد سمتم و گفت : پس دوستات کجان؟
گفتم : رفتن غذا بخورن
یه چند قدم برداشتم که تعادلم رو از دست دادم تهیونگ از کمرم گرفت و گفت : خوبی ؟
توی این شرایط هم نگرانم میشه
موهام رو دادم پشت گوشم و گفتم : خوبم چیزی نیست
گفت : تو اصلا خودت چیزی خوردی
گفتم : نمیخوام چیزی بخورم
گفت : چیه نکنه اعتصاب کردی بخاطر بابام
گفتم : تقصیر من نبوده فهمیدی؟ گفت : چطوری باورت کنم وقتی میگی بخاطر انتقام برگشتی عمارت لطفاً به خانوادم آسیب نزن
خنده اعصبی کردم و با اشک تو چشمام گفتم : قصد من آسیب رسوندن به کسی نیست من..
نزاشت ادامه بدم و گفت : ازشون دور بمون فقط همین چیزه زیادی نیست
دستش که گرفته بودم رو پس زدم و تنها برگشتم به اتاقم توی تنهایی خودم شروع به گریه کردم به کاری که نکرده بودم محکوم شده بودم
از زبان تهیونگ
تا موقعی که مطمئن بشم سالم به اتاقش میرسه رفتم دنبالش از پشت شیشه اتاقش نگاش میکردم با هر قطره اشکی که میریخت عجیب قلبم درد میکرد باعث بانی این اتفاق رو پیدا میکنم تاوان این اشک ها رو ازش پس میگیرم...
ا/ت هر چقدر نزدیک منو خانوادم باشه بیشتر آسیب میبینه میخوام مراقبش باشم اما هر دفعه به یه کوه بزرگ برخورد میکنم و نمیتونم نگهش دارم.. باهاش بی رحم باشم از خودم دورش کنم اما آخرش چی...وقتی از هر راهی میرم به اون میرسم یه بار از دست دادنش رو تجربه کردم
به یه بهانه ای میخواستم تنها بمونم گفتم : شما دوتا خسته شدین برین یه چیزی بخورید برای منم یه چیزی بخرید
جینا گفت : خطرناکه نمیشه تو رو تنها گذاشت انگار یادت رفته با اون دیوونه ها زیر سقف یه بیمارستان نفس میکشی
گفتم : نگران نباشید اینجا این همه پرستار هست کی میتونه بیاد منو بکشه آخه برید راحت باشید
جونگ هیون گفت : ما میریم زود میایم مراقب باش چیزی شد بهمون زود خبر بده
گوشیه خودش رو گذاشت پیشم چون گوشیه من احتمالا خونه هست .
از دراز کشیدن به شدت خسته شده بوده به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت ۲ شبه دیگه نمیتونم همینطور دراز بکشم آروم بلند شدم سرم گیج میرفت اما تسلیم نشدم سِرُم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون تقریبا خالی بود بیمارستان تک و توک یه دو نفر رد میشدن سرم گیج میرفت اما بازم به راهم ادامه دادم.
رفتم و رفتم تا با تهیونگ مواجه شدم اومد سمتم و گفت : پس دوستات کجان؟
گفتم : رفتن غذا بخورن
یه چند قدم برداشتم که تعادلم رو از دست دادم تهیونگ از کمرم گرفت و گفت : خوبی ؟
توی این شرایط هم نگرانم میشه
موهام رو دادم پشت گوشم و گفتم : خوبم چیزی نیست
گفت : تو اصلا خودت چیزی خوردی
گفتم : نمیخوام چیزی بخورم
گفت : چیه نکنه اعتصاب کردی بخاطر بابام
گفتم : تقصیر من نبوده فهمیدی؟ گفت : چطوری باورت کنم وقتی میگی بخاطر انتقام برگشتی عمارت لطفاً به خانوادم آسیب نزن
خنده اعصبی کردم و با اشک تو چشمام گفتم : قصد من آسیب رسوندن به کسی نیست من..
نزاشت ادامه بدم و گفت : ازشون دور بمون فقط همین چیزه زیادی نیست
دستش که گرفته بودم رو پس زدم و تنها برگشتم به اتاقم توی تنهایی خودم شروع به گریه کردم به کاری که نکرده بودم محکوم شده بودم
از زبان تهیونگ
تا موقعی که مطمئن بشم سالم به اتاقش میرسه رفتم دنبالش از پشت شیشه اتاقش نگاش میکردم با هر قطره اشکی که میریخت عجیب قلبم درد میکرد باعث بانی این اتفاق رو پیدا میکنم تاوان این اشک ها رو ازش پس میگیرم...
ا/ت هر چقدر نزدیک منو خانوادم باشه بیشتر آسیب میبینه میخوام مراقبش باشم اما هر دفعه به یه کوه بزرگ برخورد میکنم و نمیتونم نگهش دارم.. باهاش بی رحم باشم از خودم دورش کنم اما آخرش چی...وقتی از هر راهی میرم به اون میرسم یه بار از دست دادنش رو تجربه کردم
۱۲۱.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.