p36
=بله....خر نیستم که....میباره از قیافت...تابلو!
ولی جدا چجوری دلتو باختی بدبخت؟
جونگکوک همونطور که به خیار توی دستش با حرص گاز میزد و معلوم بود بد جور حرص میخوره و درگیره...چشم غره ای به ته رفت..
_.....برو...ولم کن..
=فک نمیکردم عاشق بشی...دلتو به یه دختر کوچولو ببازی...
_...چیه مگه....عاشق هم نشدم...من عاشق نمیشم..به عشق فکر نمیکنم...
=دلت میاد ازش دل بکنی؟..جدی ميگما...بالاخره ازدواجتون اجباریه و طبق قرارداد سال بعد ولش میکنی میره...بهش وابسته نشدی؟..تقریبا دو ماهه داری باهاش زندگی میکنی...باهم غذا میخورید...یه جا میخوابید..._بهش عادت کنی....نمیتونی ولش کنی بهت قول میدم...حتی اگه عاشقش نباشی...اون الان زن زندگیته...به من نگو که...نگو نمیخوامش...نگو عاشقش نیستم!
از چشمات میخونم که میخوایش...شاید اونقدر عاشقش نباشی...ولی دوستش داری...به من بگو...کمکت میکنم....ازم اعتراف میخوای...آره...من عاشق آنا شدم...از همون اول که دیدمش...احساس کردم میتونم باهاش خوشبخت باشم...میتونم دوستش داشته باشم...شاید بکم که تنها دختری بوده که چشمامو گرفته....و شاید بهش اعتراف کنم...
پسر قصه مون...دو دل بود...دودل تر شد...بین دوراهی گیر کرده بود...نمیدونست دلیل این حال بدشو....ولی نمیدونست....به این میگن عاشق شدن.....عاشقی کردن....دوست داشتن!
_...
آنا که اون بخش از حرف تهیونگ رو شنیده بود...هم خوشحال شده بود و همنگران....ولی بیش از همه شکه!
اگه با ته تهمون خوشبخت نمیشد چی؟ میخواست تصمیم بگیره....یه تصمیم درست...
&سلام....
تهیونگ که یهکم هول شده بود از جاش بلند شد و آنا یهو بغلش کرد و تهیونگ هم متقابلا جوابشو داد....و کنارش نشست و به جونگکوک هم سلام داد...
ولی جدا چجوری دلتو باختی بدبخت؟
جونگکوک همونطور که به خیار توی دستش با حرص گاز میزد و معلوم بود بد جور حرص میخوره و درگیره...چشم غره ای به ته رفت..
_.....برو...ولم کن..
=فک نمیکردم عاشق بشی...دلتو به یه دختر کوچولو ببازی...
_...چیه مگه....عاشق هم نشدم...من عاشق نمیشم..به عشق فکر نمیکنم...
=دلت میاد ازش دل بکنی؟..جدی ميگما...بالاخره ازدواجتون اجباریه و طبق قرارداد سال بعد ولش میکنی میره...بهش وابسته نشدی؟..تقریبا دو ماهه داری باهاش زندگی میکنی...باهم غذا میخورید...یه جا میخوابید..._بهش عادت کنی....نمیتونی ولش کنی بهت قول میدم...حتی اگه عاشقش نباشی...اون الان زن زندگیته...به من نگو که...نگو نمیخوامش...نگو عاشقش نیستم!
از چشمات میخونم که میخوایش...شاید اونقدر عاشقش نباشی...ولی دوستش داری...به من بگو...کمکت میکنم....ازم اعتراف میخوای...آره...من عاشق آنا شدم...از همون اول که دیدمش...احساس کردم میتونم باهاش خوشبخت باشم...میتونم دوستش داشته باشم...شاید بکم که تنها دختری بوده که چشمامو گرفته....و شاید بهش اعتراف کنم...
پسر قصه مون...دو دل بود...دودل تر شد...بین دوراهی گیر کرده بود...نمیدونست دلیل این حال بدشو....ولی نمیدونست....به این میگن عاشق شدن.....عاشقی کردن....دوست داشتن!
_...
آنا که اون بخش از حرف تهیونگ رو شنیده بود...هم خوشحال شده بود و همنگران....ولی بیش از همه شکه!
اگه با ته تهمون خوشبخت نمیشد چی؟ میخواست تصمیم بگیره....یه تصمیم درست...
&سلام....
تهیونگ که یهکم هول شده بود از جاش بلند شد و آنا یهو بغلش کرد و تهیونگ هم متقابلا جوابشو داد....و کنارش نشست و به جونگکوک هم سلام داد...
۱۶.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.