𝓟𝓪𝓻𝓽 🦋²
ℳℴℴ𝓃 𝒸𝒽𝒾𝓁𝒹 🌙
تهیونگ: تو چی ؟ تو نمیخوای بس کنی....نامجون اون بچس همش ۸سالشه
نامجون: اگه یه بار دیگه درباره اون با من حرف بزنی تهیونگ بخدا کلامون میره تو هم.
تهیونگ: حتی حاظر نیستی اسمشو بگی ....متاسفم برات هیونگ تو اصلا لایق اینکه پدر شدی رو نداری.
راوی: پوفی از سر کلافگی کشید و با تنه ای که به تهیونگ زد از کنارش رد شد.
لباساشو عوض کرد و بدون خدافظی از هیچ کدوم از اعضا از اتاق تمرین بیرون اومد.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمت خونه.
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
معمولا خونه نمیرفت و اکثر شبا پیش جین بود و جانگ می همیشه با اجوما تنها بود.
گاهی اوقات پیش میومد ، که جانگ می بتونه نامجونو ببینه چون هروقت که میومد خونه ساعت تقریبا ۳ یا ۴ صبح بود اونم برای اینکه وسایلاشو برای کنسرت های خارج کشور جمع کنه.
نگاهی به ساعتش کرد و از ماشین پیاده شد ، نزدیک خونه شد و زنگ زد که چند لحظه بعد اجوما درو باز کرد.
آجوما: سلام آقای کیم
نامجون: سلام ،... جانگ می خوابیده؟
اجوما: بله ، خیلی منتظر موند که شما رو ببینه ولی امروز خیلی خسته بود و نتونست بیدار بمونه.
نامجون: شما چرا بیداری؟
اجوما: یکم کارام طول کشید
نامجون: خسته نباشی ، فقط اینکه من فردا صبح خونه ام
اجوما: او بله
نامجون: فعلا شب بخیر ، شما ام برو استراحت کن
اجوما: چشم حتما.
"فردا صبح ساعت ۸ صبح"
راوی: امروزم مثل همیشه براش یه روز تکراری بود تنها تفاوتی که امروز با دیروز داشت برنامه هفتگی مدرسش بود.
بعد از آماده کردن کیفش از اتاق اومد بیرون که با دیدن نامجون که پشت میز صبونه نشسته خشکش زد.
اولش خواست سریع بره و بپره بغلش ولی با فکر اینکه نامجون خوشش نمیاد جلوی خودشو گرفت و با یه لبخند کیوت رفت نشست پشت میز روبه روی نامجون.
جانگ می: سلام
نامجون:.....
جانگ می: اممم....بابا
نامجون:....
جانگ می: یه چیزی میخواستم بگم.....البته میدونم خواسته زیادیه ولی هفته دیگه جشن پایان ساله ، میتونی تو با من بیای به جشن؟
نامجون: نه
راوی: لبخندش از بین رفت و سرشو انداخت پایین ولی دوباره لبخند زدو با صدایی که تقریبا داشت میلرزید گفت :...
جانگ می: ......اشکال نداره میدونم کار داری
نامجون: سریع صبونتو بخور باید بری مدرسه.
جانگ می: ب..باشه.
•ادامه دارد•
▪︎فرزند ماه▪︎
تهیونگ: تو چی ؟ تو نمیخوای بس کنی....نامجون اون بچس همش ۸سالشه
نامجون: اگه یه بار دیگه درباره اون با من حرف بزنی تهیونگ بخدا کلامون میره تو هم.
تهیونگ: حتی حاظر نیستی اسمشو بگی ....متاسفم برات هیونگ تو اصلا لایق اینکه پدر شدی رو نداری.
راوی: پوفی از سر کلافگی کشید و با تنه ای که به تهیونگ زد از کنارش رد شد.
لباساشو عوض کرد و بدون خدافظی از هیچ کدوم از اعضا از اتاق تمرین بیرون اومد.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمت خونه.
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
معمولا خونه نمیرفت و اکثر شبا پیش جین بود و جانگ می همیشه با اجوما تنها بود.
گاهی اوقات پیش میومد ، که جانگ می بتونه نامجونو ببینه چون هروقت که میومد خونه ساعت تقریبا ۳ یا ۴ صبح بود اونم برای اینکه وسایلاشو برای کنسرت های خارج کشور جمع کنه.
نگاهی به ساعتش کرد و از ماشین پیاده شد ، نزدیک خونه شد و زنگ زد که چند لحظه بعد اجوما درو باز کرد.
آجوما: سلام آقای کیم
نامجون: سلام ،... جانگ می خوابیده؟
اجوما: بله ، خیلی منتظر موند که شما رو ببینه ولی امروز خیلی خسته بود و نتونست بیدار بمونه.
نامجون: شما چرا بیداری؟
اجوما: یکم کارام طول کشید
نامجون: خسته نباشی ، فقط اینکه من فردا صبح خونه ام
اجوما: او بله
نامجون: فعلا شب بخیر ، شما ام برو استراحت کن
اجوما: چشم حتما.
"فردا صبح ساعت ۸ صبح"
راوی: امروزم مثل همیشه براش یه روز تکراری بود تنها تفاوتی که امروز با دیروز داشت برنامه هفتگی مدرسش بود.
بعد از آماده کردن کیفش از اتاق اومد بیرون که با دیدن نامجون که پشت میز صبونه نشسته خشکش زد.
اولش خواست سریع بره و بپره بغلش ولی با فکر اینکه نامجون خوشش نمیاد جلوی خودشو گرفت و با یه لبخند کیوت رفت نشست پشت میز روبه روی نامجون.
جانگ می: سلام
نامجون:.....
جانگ می: اممم....بابا
نامجون:....
جانگ می: یه چیزی میخواستم بگم.....البته میدونم خواسته زیادیه ولی هفته دیگه جشن پایان ساله ، میتونی تو با من بیای به جشن؟
نامجون: نه
راوی: لبخندش از بین رفت و سرشو انداخت پایین ولی دوباره لبخند زدو با صدایی که تقریبا داشت میلرزید گفت :...
جانگ می: ......اشکال نداره میدونم کار داری
نامجون: سریع صبونتو بخور باید بری مدرسه.
جانگ می: ب..باشه.
•ادامه دارد•
▪︎فرزند ماه▪︎
۱۸.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.