فیک خیانت p25
راوی:بیهوش شد و تهیونگ سریع اونو براید استایل بغل کرد و از اتاق کار ا/ت اومد بیرون و داد زد.
تهیونگ: یکی کمک کنههه.
راوی:بعدش دکتر ها اومدن و ا/ت رو از آغوش تهیونگ بیرون کشیدن و بردن .
یک ساعتی بود که گذشته بود. کنار تخت ا/ت روی صندلی نشسته بود و دستش رو در دست گرفته بود . دکتر با جواب آزمایش های ا/ت وارد شد.و تهیونگ گفت
تهیونگ: آقای دکتر چیشد؟
دکتر:جواب آزمای........
راوی:دکتر حرفش تموم نشده بود که گوشی تهیونگ زنگ خورد و مجبور شد جواب بده و یک کار خیلی واجب درباره شرکت براش به وجود اومده بود . به دکتر گفت
تهیونگ: آقای دکتر من متاسفم . برام کاری پیش اومده زود برمیگردم .
راوی: و تهیونگ رفت و پشت بندش ا/ت بهوش اومد. دکتر رفت سمتش و گفت
دکتر:ا/ت دخترم حالت خوبه.؟؟
ا/ت: بله آقای لی خوبم . چه اتفاقی افتاده؟
دکتر:خب.... جواب آزمایشا رو بگم؟(په نه په نگو😑)
ا/ت:بله لطفا بفرمایین .
دکتر:......
راوی: دکتر با حرفی که زد ا/ت خشکش زده بود یعنی چی؟ الان باید خوشحال میبود یا ناراحت؟
همینطور سکوت بین ا/ت و دکتر فرمانروا بود که ا/ت گفت
ا/ت:(با لبخند) ممنون آقای دکتر . می تونم مرخص بشم؟
دکتر: بله حتما دخترم .
ا/ت: آقای لی
دکتر:بله دخترم
ا/ت: لطفا این موضوع رو به هیچکس نگین .مخصوصا تهیونگ . لطفا .
دکتر:اما باید بدونه .
ا/ت : میخوام خودم بهش بگم . لطفا
دکتر: باشه دخترم . باشه .
راوی: ا/ت هم بعد گفتن حرفش از روی تخت بلند شد و لباساش رو مرتب کرد و از اتاق خارج شد . آقای رییس از اتفاقی که افتاده بود مطلع بود به همین دلیل چند روزی بهش مرخصی داد . اما ا/ت میخواست بیاد سر کار پس فقط مرخصی امروز رو قبول کرده بود .
از بیمارستان خارج شد و به سمت پارکینگ حرکت کرد . میخواست سوار ماشینش بشه که یکی از پشت سر گفت
تهیونگ: ا/ت .
راوی: ا/ت برگشت پش سرش رو نگاه کرد و تهیونگ رو دید که نگرانی داخل چشماش موج میزد . تا ا/ت رو دید سریع اومد سمتش و بغلش کرد و گفت
تهیونگ: ا/ت حالت خوبه؟؟ نمی دونی چقدر نگرانت شدم .
راوی: ا/ت سکوت کرده بود و هیچ حرکتی نمیکرد میخواست برای آخرین بار دوباره بوی عشقش رو و آرامش خاص بغل عشقش رو تجربه کنه .
تهیونگ همینطور سرش رو تو گردن ا/ت فرو برده بود و بوش رو داخل ریه هاش میکرد. و موهاش رو نوازش میکرد زمزمه وار دم گوش عشقش گفت
تهیونگ:ا/ت لطفا منو ببخش . خواهش میکنم . بطفا برگرد پیشم لطفا
راوی: ا/ت آروم خودشو از بغل تهیونگ درآورد و دستاشو گرفت . تهیونگم با تعجب و لبخند به دستای ا/ت نگاه کرد . که ا/ت گفت
ا/ت: تهیونگ من ....من..... متاسفم اما دیگه نمی تونم دوباره بهت اعتماد کنم . من بهت اعتماد کردم و تو بهم نشون دادی که اشتباه کردم .(با ناراحتی)
تهیونگ:ا/ت من ... من .....(اشکاش میریزن)
راوی:ا/ت انگشت اشاره شو گذاشت روی لبای تهیونگ و گفت
ا/ت:هیشش . هیچی نگو .تو دیگه منو از دست دادی و نمی تونی برم گردونی .
راوی:و ا/ت با بیرحمی عشق پشیمونش رو رها کرد و سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد.
یونا:ا/ت چیشده بگو .
ا/ت:(داره میخنده و خوشحاله)
یونا:داری نگرانم میکنی یک چیزی بگو توروخدا.
ا/ت: هیچی ...(داره منفجر میشه از خنده)
(دوماه بعد)
تهیونگ ویو:...........
اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه .
ممنون از حمایتتون و لطفا لایک و کامنت فراموش نشه .
این پارتو طولانی نوشتم دارم سعی میکنم تو پارت بعد تموم کنم .
ممنون که خوندینو ببخشید بابت تاخیر❤️💋
تهیونگ: یکی کمک کنههه.
راوی:بعدش دکتر ها اومدن و ا/ت رو از آغوش تهیونگ بیرون کشیدن و بردن .
یک ساعتی بود که گذشته بود. کنار تخت ا/ت روی صندلی نشسته بود و دستش رو در دست گرفته بود . دکتر با جواب آزمایش های ا/ت وارد شد.و تهیونگ گفت
تهیونگ: آقای دکتر چیشد؟
دکتر:جواب آزمای........
راوی:دکتر حرفش تموم نشده بود که گوشی تهیونگ زنگ خورد و مجبور شد جواب بده و یک کار خیلی واجب درباره شرکت براش به وجود اومده بود . به دکتر گفت
تهیونگ: آقای دکتر من متاسفم . برام کاری پیش اومده زود برمیگردم .
راوی: و تهیونگ رفت و پشت بندش ا/ت بهوش اومد. دکتر رفت سمتش و گفت
دکتر:ا/ت دخترم حالت خوبه.؟؟
ا/ت: بله آقای لی خوبم . چه اتفاقی افتاده؟
دکتر:خب.... جواب آزمایشا رو بگم؟(په نه په نگو😑)
ا/ت:بله لطفا بفرمایین .
دکتر:......
راوی: دکتر با حرفی که زد ا/ت خشکش زده بود یعنی چی؟ الان باید خوشحال میبود یا ناراحت؟
همینطور سکوت بین ا/ت و دکتر فرمانروا بود که ا/ت گفت
ا/ت:(با لبخند) ممنون آقای دکتر . می تونم مرخص بشم؟
دکتر: بله حتما دخترم .
ا/ت: آقای لی
دکتر:بله دخترم
ا/ت: لطفا این موضوع رو به هیچکس نگین .مخصوصا تهیونگ . لطفا .
دکتر:اما باید بدونه .
ا/ت : میخوام خودم بهش بگم . لطفا
دکتر: باشه دخترم . باشه .
راوی: ا/ت هم بعد گفتن حرفش از روی تخت بلند شد و لباساش رو مرتب کرد و از اتاق خارج شد . آقای رییس از اتفاقی که افتاده بود مطلع بود به همین دلیل چند روزی بهش مرخصی داد . اما ا/ت میخواست بیاد سر کار پس فقط مرخصی امروز رو قبول کرده بود .
از بیمارستان خارج شد و به سمت پارکینگ حرکت کرد . میخواست سوار ماشینش بشه که یکی از پشت سر گفت
تهیونگ: ا/ت .
راوی: ا/ت برگشت پش سرش رو نگاه کرد و تهیونگ رو دید که نگرانی داخل چشماش موج میزد . تا ا/ت رو دید سریع اومد سمتش و بغلش کرد و گفت
تهیونگ: ا/ت حالت خوبه؟؟ نمی دونی چقدر نگرانت شدم .
راوی: ا/ت سکوت کرده بود و هیچ حرکتی نمیکرد میخواست برای آخرین بار دوباره بوی عشقش رو و آرامش خاص بغل عشقش رو تجربه کنه .
تهیونگ همینطور سرش رو تو گردن ا/ت فرو برده بود و بوش رو داخل ریه هاش میکرد. و موهاش رو نوازش میکرد زمزمه وار دم گوش عشقش گفت
تهیونگ:ا/ت لطفا منو ببخش . خواهش میکنم . بطفا برگرد پیشم لطفا
راوی: ا/ت آروم خودشو از بغل تهیونگ درآورد و دستاشو گرفت . تهیونگم با تعجب و لبخند به دستای ا/ت نگاه کرد . که ا/ت گفت
ا/ت: تهیونگ من ....من..... متاسفم اما دیگه نمی تونم دوباره بهت اعتماد کنم . من بهت اعتماد کردم و تو بهم نشون دادی که اشتباه کردم .(با ناراحتی)
تهیونگ:ا/ت من ... من .....(اشکاش میریزن)
راوی:ا/ت انگشت اشاره شو گذاشت روی لبای تهیونگ و گفت
ا/ت:هیشش . هیچی نگو .تو دیگه منو از دست دادی و نمی تونی برم گردونی .
راوی:و ا/ت با بیرحمی عشق پشیمونش رو رها کرد و سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد.
یونا:ا/ت چیشده بگو .
ا/ت:(داره میخنده و خوشحاله)
یونا:داری نگرانم میکنی یک چیزی بگو توروخدا.
ا/ت: هیچی ...(داره منفجر میشه از خنده)
(دوماه بعد)
تهیونگ ویو:...........
اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه .
ممنون از حمایتتون و لطفا لایک و کامنت فراموش نشه .
این پارتو طولانی نوشتم دارم سعی میکنم تو پارت بعد تموم کنم .
ممنون که خوندینو ببخشید بابت تاخیر❤️💋
۲۷.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.