×قسمت شانزدهم×پارت یک
×قسمت شانزدهم×پارت یک
داشتم دیوونه میشدم
عقب عقب از اتاق دور شدم
پشتم به چیزی برخورد کرد که افتاد
صدای اهنگ کمتر شد
نکنه بخوان بیان و ببینن کی اینجا بوده؟؟
سرعتمو زیاد کردم و سریع ازخونه خارج شدم
زیر بارون تو خیابون میدویدم
اشکام بی وقفه سرازیر میشد
خدایا چرا من
انقدر دیر وقت بودو خیابونا خلوت بود که همون کنار جدول زانوزدم
سرمو سمت اسمون گرفتم
نعره زدم خدااااااا
چرا من
چرا رفیقم
چرا عشقم
خدایا صدامو میشنوی
خدایا این زندگیت ته نامردیه
ناراحت نشیا
ولی خسته شدم از دنیاااات
مگه نمیگی بعد هر سختی یه راحتیه!؟
خدایا چرا زندگی من راحتیاشم سخته
چرا تموم نمیشه این نحسیا
چرا منم مثل بقیه انقدر خوشبخت نیستم که شاکرت باشم
خدایا داری چیکار میکنی باهام
خدایا منم ادمم
چرا انقد بهم سخت میگیری
مگه چقد نیرو دارم
چقدر توان دارم
چقدر کشش دارم خدا
خسته شدم
خستم کردی
خدایا خستم کردی از زندگیت
چند نفری دورمجمع شده بودن و بهم نگاه میکردن
شاید به خیالشون دیوونم
اره دیونم
اگه ایناهم انقدر درد کشیده بودن دیوونه میشدن
مگه من چندسالمه همش؟؟
خسته شدم
خدایابه خودت قسم خسته شدم
بی اراده سرمو کوبیدم به جدولای خیابون
با ضربه اول چشمام تار دید
چندنفری دویدن سمت من
ولی کم نیاوردم
بازم سرمو کوبیدم
دوباره دوباره دوباره
انقدری که از حال رفتم و بیهوش شدم
................
_ایمااااان...ایمان..توروخدا بلند شو
ایمانی...داداشم...بلندشو قربونت برم...ایمان دِ با توام ...بلند شو لامصب
پاکان با داد و فریاد داشت صدام میکرد
اخرشم سرشو گذاشت روی سینم
صدام در نمیومد
دستمو اوردم بالا تا بزارمش روی سرش
چشمم افتاد به سیم سرمی که بهش وصل بود
پس اوردنم بیمارستان
فرشته کجاست!؟
چرا نمیبینمش
ای بابا
ایمان یادت رفته اون دوست نداره
تا حالا دیدی کسی که یکیو دوسش نداره نگرانش بشه و به خاطرش بیاد بیمارستان دیدنش؟؟
اگه هم قرار باشه بیاد با عشقش میاد
با رفیقت
با علی
ایمان تصور کن
دستاشون تو دست همدیگست
فرشته میره تو حصاربازوهای علی
بغلش میکنه
سرشو به سینش تکیه میده
بهش میخنده
علی من صداش میکنه
اقامون صداش میکنه
میبوستش
ایمان تصور کن
دیوونه نمیشی!؟
چرا این فکرای لعنتی دست از سرم بر نمیداره
بابا من به اندازه کافی داغونم
من به اندازه کافی ضربه خوردم
انقدر عذابم نده
پاکان که دید چشمام بازه اومد سمتم
بغلم کرد
این دیوونه فقط هیکل گنده کرده
همه کاراش شبیه بچه هاست
_از کی تا الان اینجام!؟
_از دیشب...پلیسا زنگ زدن به گوشی من
شمارمو از توی گوشیت اورده بودن انگار
ایمان تو چی شدی
چرا با خودت اینجوری کردی
مگه چی شده ایمان
به من بگو....
_هیچی پاکان
باشه داداشم!؟
بیخیالش شو
ببین پاکان
نمیخوام هیشکی بفهمه اینجام
مخصوصا سپهر و ماکان و میلاد
_به علی بگم ؟؟
_نه
انقدر بلند داد زدم که بیچاره سنکوب کرد
دکترا میگفتن حداقل دوروز باید بستری باشم
توی این دوروز بچه های گروه اومدت دیدنم
به پاکان گفته بودم به همه بگه دلیل اینکه توی بیمارستان هستمو ازم نپرسن
ولی نگاهاشون پر ازسوال بود
علیرضا یه بار ازم در مورد ادامه کارم باهاشون پرسید
اگه مسخواسم با علی کلا کات کنم نباید بچه های دیگه رو هم میدیدم و اگه اونارو هم نداشتم دیگه کسی جز علیرضا و پاکان و سهراب...واسم باقی نمیموند
ینی توی این دنیای بزرگ یکی نیست که واسه همیشه با من بمونه
گاهی اوقات..نه..تقریبا همیشه به یاد فرشته میفتادم
اوایل اشک میریختم و گریه میکردم
حتی یه بار میخواستم رگمو بزنم
ولی پاکان متوجه شد و نزاشت
ولی کم کم عشق من تبدیل به نفرت شد
دیگه اسم اون اتفاقو گذاشتم خیانت
خیانت عشقم و عشقش به من
خیانت رفیقم و عشقم
انقد که از خودیا ضربه خوردم غریبه بهم ضربه نزده
دیگه هرموقع یادش میفتادم دستام مشت میشد
چشمام سرخ میشد و حالم بیشتر از قبل از هردوتاشون به هم میخورد
از فرشته ای که شده بود فرشته مرگم
و اینجوری بود که اولین اهنگو دادم بیرون
(معروف نشدم۲)
بوه ها میگفتن ترکونده
همه خوشحال بودن
ولی دیگه هیچی منو خوشحال نمیکرد
تا اینکه یه روز
تلفنم زنگ خورد
شماره ناشناس بود
به محض وصل شدن گوشی یه صدای زنونه توی گوشم پیچید
چقد واسم اشنا بود
صدا،صدای مامانم بود
مامان مهتاب
که داشت گریه میکرد ،زجه میزد و میگفت:ایمان تو بی گناهی
تو پسر پاک منی
حق با تو بود ایمانم
تو قاتل نیسدی
داشتم دیوونه میشدم
عقب عقب از اتاق دور شدم
پشتم به چیزی برخورد کرد که افتاد
صدای اهنگ کمتر شد
نکنه بخوان بیان و ببینن کی اینجا بوده؟؟
سرعتمو زیاد کردم و سریع ازخونه خارج شدم
زیر بارون تو خیابون میدویدم
اشکام بی وقفه سرازیر میشد
خدایا چرا من
انقدر دیر وقت بودو خیابونا خلوت بود که همون کنار جدول زانوزدم
سرمو سمت اسمون گرفتم
نعره زدم خدااااااا
چرا من
چرا رفیقم
چرا عشقم
خدایا صدامو میشنوی
خدایا این زندگیت ته نامردیه
ناراحت نشیا
ولی خسته شدم از دنیاااات
مگه نمیگی بعد هر سختی یه راحتیه!؟
خدایا چرا زندگی من راحتیاشم سخته
چرا تموم نمیشه این نحسیا
چرا منم مثل بقیه انقدر خوشبخت نیستم که شاکرت باشم
خدایا داری چیکار میکنی باهام
خدایا منم ادمم
چرا انقد بهم سخت میگیری
مگه چقد نیرو دارم
چقدر توان دارم
چقدر کشش دارم خدا
خسته شدم
خستم کردی
خدایا خستم کردی از زندگیت
چند نفری دورمجمع شده بودن و بهم نگاه میکردن
شاید به خیالشون دیوونم
اره دیونم
اگه ایناهم انقدر درد کشیده بودن دیوونه میشدن
مگه من چندسالمه همش؟؟
خسته شدم
خدایابه خودت قسم خسته شدم
بی اراده سرمو کوبیدم به جدولای خیابون
با ضربه اول چشمام تار دید
چندنفری دویدن سمت من
ولی کم نیاوردم
بازم سرمو کوبیدم
دوباره دوباره دوباره
انقدری که از حال رفتم و بیهوش شدم
................
_ایمااااان...ایمان..توروخدا بلند شو
ایمانی...داداشم...بلندشو قربونت برم...ایمان دِ با توام ...بلند شو لامصب
پاکان با داد و فریاد داشت صدام میکرد
اخرشم سرشو گذاشت روی سینم
صدام در نمیومد
دستمو اوردم بالا تا بزارمش روی سرش
چشمم افتاد به سیم سرمی که بهش وصل بود
پس اوردنم بیمارستان
فرشته کجاست!؟
چرا نمیبینمش
ای بابا
ایمان یادت رفته اون دوست نداره
تا حالا دیدی کسی که یکیو دوسش نداره نگرانش بشه و به خاطرش بیاد بیمارستان دیدنش؟؟
اگه هم قرار باشه بیاد با عشقش میاد
با رفیقت
با علی
ایمان تصور کن
دستاشون تو دست همدیگست
فرشته میره تو حصاربازوهای علی
بغلش میکنه
سرشو به سینش تکیه میده
بهش میخنده
علی من صداش میکنه
اقامون صداش میکنه
میبوستش
ایمان تصور کن
دیوونه نمیشی!؟
چرا این فکرای لعنتی دست از سرم بر نمیداره
بابا من به اندازه کافی داغونم
من به اندازه کافی ضربه خوردم
انقدر عذابم نده
پاکان که دید چشمام بازه اومد سمتم
بغلم کرد
این دیوونه فقط هیکل گنده کرده
همه کاراش شبیه بچه هاست
_از کی تا الان اینجام!؟
_از دیشب...پلیسا زنگ زدن به گوشی من
شمارمو از توی گوشیت اورده بودن انگار
ایمان تو چی شدی
چرا با خودت اینجوری کردی
مگه چی شده ایمان
به من بگو....
_هیچی پاکان
باشه داداشم!؟
بیخیالش شو
ببین پاکان
نمیخوام هیشکی بفهمه اینجام
مخصوصا سپهر و ماکان و میلاد
_به علی بگم ؟؟
_نه
انقدر بلند داد زدم که بیچاره سنکوب کرد
دکترا میگفتن حداقل دوروز باید بستری باشم
توی این دوروز بچه های گروه اومدت دیدنم
به پاکان گفته بودم به همه بگه دلیل اینکه توی بیمارستان هستمو ازم نپرسن
ولی نگاهاشون پر ازسوال بود
علیرضا یه بار ازم در مورد ادامه کارم باهاشون پرسید
اگه مسخواسم با علی کلا کات کنم نباید بچه های دیگه رو هم میدیدم و اگه اونارو هم نداشتم دیگه کسی جز علیرضا و پاکان و سهراب...واسم باقی نمیموند
ینی توی این دنیای بزرگ یکی نیست که واسه همیشه با من بمونه
گاهی اوقات..نه..تقریبا همیشه به یاد فرشته میفتادم
اوایل اشک میریختم و گریه میکردم
حتی یه بار میخواستم رگمو بزنم
ولی پاکان متوجه شد و نزاشت
ولی کم کم عشق من تبدیل به نفرت شد
دیگه اسم اون اتفاقو گذاشتم خیانت
خیانت عشقم و عشقش به من
خیانت رفیقم و عشقم
انقد که از خودیا ضربه خوردم غریبه بهم ضربه نزده
دیگه هرموقع یادش میفتادم دستام مشت میشد
چشمام سرخ میشد و حالم بیشتر از قبل از هردوتاشون به هم میخورد
از فرشته ای که شده بود فرشته مرگم
و اینجوری بود که اولین اهنگو دادم بیرون
(معروف نشدم۲)
بوه ها میگفتن ترکونده
همه خوشحال بودن
ولی دیگه هیچی منو خوشحال نمیکرد
تا اینکه یه روز
تلفنم زنگ خورد
شماره ناشناس بود
به محض وصل شدن گوشی یه صدای زنونه توی گوشم پیچید
چقد واسم اشنا بود
صدا،صدای مامانم بود
مامان مهتاب
که داشت گریه میکرد ،زجه میزد و میگفت:ایمان تو بی گناهی
تو پسر پاک منی
حق با تو بود ایمانم
تو قاتل نیسدی
۱۲.۹k
۲۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.