گس لایتر/پارت ۱۳۶
یک هفته بعد...
جونگکوک با ایل دونگ قرار قبلی داشت... به خونه ی ایل دونگ رفت... جلوی واحد آپارتمانی ایل دونگ ایستاده بود...
زنگ در رو زد...
ایل دونگ اومد و در رو باز کرد...
ایل دونگ: خوش اومدی پسر... بیا تو...
جونگکوک وارد خونه شد... ایل دونگ پشت سرش بود... وقتی دید جونگکوک ایستاده و داخل نمیره پرسید: چرا اینطوری ایستادی؟
جونگکوک: خونت تغییراتی داشته!... از اون حالت شلختگی که منو عصبی میکرد دراومده
ایل دونگ: خب... مگه من همون آدم قبلم که خونم مثل قبل باشه؟...
جونگکوک دستاشو به کمر زد و به ایل دونگ نگاه کرد...
جونگکوک: بخاطر یون هاس!
ایل دونگ: خب... یجورایی!
جونگکوک: اون زن دقیقیه... و همینکه وجودش باعث شده از شلختگی دربیای پس قطعا فوق العادس!
ایل دونگ: هی... من شلخته نیستم... فقط ایدئولوژی چینش وسایلم با بقیه فرق داره
جونگکوک: عجب!
ایل دونگ: بیا بریم بشینیم...
جونگکوک و ایل دونگ به سمت پذیرایی رفتن ... جونگکوک وقتی نشست بلافاصله از ایل دونگ پرسید: رابطت با یون ها چطوری پیش میره؟
ایل دونگ: خب... تو این مدت بخاطر ماجراهای مختلف نشد درست ببینمت و برات توضیح بدم... در کل میتونم بگم خوب پیش میریم... اون سرسخته... نمیشه راحت بهش نفوذ کرد... بخصوص اینکه هیونو باعث بدبینیش نسبت به مردای دیگه شده... فوت یهویی ایم داجونگ هم تاثیر بدی روی روحیش داشت... حالا حالاهام باید تلاش کنم تا روحیشو خوب کنم... باید کنارش باشم تو این موقعیت
جونگکوک: شما دوتا میتونین باهم زندگی خیلی خوبی داشته باشین... اینو با شناخت از جفتتون میگم... من پشتتم... همونطور که همیشه پشت من بودی
ایل دونگ: دمت گرم... با من نوشیدنی میخوری؟
جونگکوک: البته!....
****************************
نابی به خونه ی جونگکوک و بایول رفت... میخواست دخترشو ببینه...
دختر باردارش که از امروز وارد ماه ششم بارداریش شده بود به هیچ عنوان روحیه ی خوبی نداشت... بایول روی مبل دراز کشیده بود و مشغول خوندن کتاب بود...
نابی با دیدن بایول آغوششو باز کرد و سمتش رفت... بایول از روی مبل پاشد و نابی رو بغل کرد...
به محض اینکه گرمای آغوش مادرش رو حس کرد اشکش دراومد...
نابی اونو از خودش فاصله داد و گفت: بشین دخترم... سر پا نمون...
خودش هم کنارش نشست...
بعد بهش نگاه کرد...
روی صورتش دست کشید و گفت: عزیزم... تو چرا انقد گریه میکنی آخه؟...
بایول دستی زیر چشماش کشید تا اشکایی که صورتش تَر کردن رو پاک کنه...
بایول: دست خودم نیست اوما... نمیتونم نبود آبا رو هضم کنم... میخوام آروم باشم... ولی طولانی مدت نمیتونم روی خودم کنترل داشته باشم
نابی: همش بخاطر تنها موندن تو این خونس... مدتی بیا پیش من و یون ها بمون
بایول: منو میبخشین اوما... ولی بدون آبا... یه ساعتم توی اون عمارت دووم نمیارم
نابی: دخترم... هم من هم یون ها خیلی از فوت داجونگ غمگینیم... اما تو اصلا مراقب خودت نیستی... هنوزم مثل روز اول گریه میکنی... تو زیادی از حد احساساتی هستی
بایول: خواهش میکنم سرزنشم نکنین... من کشش اینو دیگه ندارم
جونگکوک با ایل دونگ قرار قبلی داشت... به خونه ی ایل دونگ رفت... جلوی واحد آپارتمانی ایل دونگ ایستاده بود...
زنگ در رو زد...
ایل دونگ اومد و در رو باز کرد...
ایل دونگ: خوش اومدی پسر... بیا تو...
جونگکوک وارد خونه شد... ایل دونگ پشت سرش بود... وقتی دید جونگکوک ایستاده و داخل نمیره پرسید: چرا اینطوری ایستادی؟
جونگکوک: خونت تغییراتی داشته!... از اون حالت شلختگی که منو عصبی میکرد دراومده
ایل دونگ: خب... مگه من همون آدم قبلم که خونم مثل قبل باشه؟...
جونگکوک دستاشو به کمر زد و به ایل دونگ نگاه کرد...
جونگکوک: بخاطر یون هاس!
ایل دونگ: خب... یجورایی!
جونگکوک: اون زن دقیقیه... و همینکه وجودش باعث شده از شلختگی دربیای پس قطعا فوق العادس!
ایل دونگ: هی... من شلخته نیستم... فقط ایدئولوژی چینش وسایلم با بقیه فرق داره
جونگکوک: عجب!
ایل دونگ: بیا بریم بشینیم...
جونگکوک و ایل دونگ به سمت پذیرایی رفتن ... جونگکوک وقتی نشست بلافاصله از ایل دونگ پرسید: رابطت با یون ها چطوری پیش میره؟
ایل دونگ: خب... تو این مدت بخاطر ماجراهای مختلف نشد درست ببینمت و برات توضیح بدم... در کل میتونم بگم خوب پیش میریم... اون سرسخته... نمیشه راحت بهش نفوذ کرد... بخصوص اینکه هیونو باعث بدبینیش نسبت به مردای دیگه شده... فوت یهویی ایم داجونگ هم تاثیر بدی روی روحیش داشت... حالا حالاهام باید تلاش کنم تا روحیشو خوب کنم... باید کنارش باشم تو این موقعیت
جونگکوک: شما دوتا میتونین باهم زندگی خیلی خوبی داشته باشین... اینو با شناخت از جفتتون میگم... من پشتتم... همونطور که همیشه پشت من بودی
ایل دونگ: دمت گرم... با من نوشیدنی میخوری؟
جونگکوک: البته!....
****************************
نابی به خونه ی جونگکوک و بایول رفت... میخواست دخترشو ببینه...
دختر باردارش که از امروز وارد ماه ششم بارداریش شده بود به هیچ عنوان روحیه ی خوبی نداشت... بایول روی مبل دراز کشیده بود و مشغول خوندن کتاب بود...
نابی با دیدن بایول آغوششو باز کرد و سمتش رفت... بایول از روی مبل پاشد و نابی رو بغل کرد...
به محض اینکه گرمای آغوش مادرش رو حس کرد اشکش دراومد...
نابی اونو از خودش فاصله داد و گفت: بشین دخترم... سر پا نمون...
خودش هم کنارش نشست...
بعد بهش نگاه کرد...
روی صورتش دست کشید و گفت: عزیزم... تو چرا انقد گریه میکنی آخه؟...
بایول دستی زیر چشماش کشید تا اشکایی که صورتش تَر کردن رو پاک کنه...
بایول: دست خودم نیست اوما... نمیتونم نبود آبا رو هضم کنم... میخوام آروم باشم... ولی طولانی مدت نمیتونم روی خودم کنترل داشته باشم
نابی: همش بخاطر تنها موندن تو این خونس... مدتی بیا پیش من و یون ها بمون
بایول: منو میبخشین اوما... ولی بدون آبا... یه ساعتم توی اون عمارت دووم نمیارم
نابی: دخترم... هم من هم یون ها خیلی از فوت داجونگ غمگینیم... اما تو اصلا مراقب خودت نیستی... هنوزم مثل روز اول گریه میکنی... تو زیادی از حد احساساتی هستی
بایول: خواهش میکنم سرزنشم نکنین... من کشش اینو دیگه ندارم
۲۰.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.