وقتی رفت،چیزی از رفتن نگفت...اصلا نگفت چرا دارد می رود...
وقتی رفت،چیزی از رفتن نگفت...اصلا نگفت چرا دارد می رود...جوری رفت که انگار هیچ وقت نیامده بود....بعضی چیزها را نه می شود هضم کرد نه فراموش..فقط می شود به آن ها فکر نکرد....اواخر بهار بود...شاید اولین و آخرین بهاری که بهار بود...در زندگی دردهای زیادی را تجربه کردم...دردهایی که زمان هم نمی تواند کم رنگش کند... گاهی باید منتظر معجزه باشی تا این دردها را تاب بیاوری...اما حس میکنم بدترینشان بی تفاوتی است....بی تفاوت که باشی فرقی نمی کند امروز کدامین ورق تقویم را اشغال کرده...بی تفاوت بودن مثل لحظه ای است که دیگر فرقی نمی کند گوشی ات خاموش باشد یا روشن...مثل لحظه ای است که دیگر دلت از چیزهای کوچک که هیچ،از بزرگترینشان هم ذوق نکند...مثل لحظه ای که یادت نمی آید آخرین باری که دلت تماس تلفنی طولانی مدت میخواست کی بود...مثل لحظه ای که فرقی نمی کند کسی بداند یا بفهمد درونت چه زلزله ای برپاست...آدمی که به این نقطه برسد دیگر درد را نمی فهمد..اصلا حسش نمی کند...و درد تا زمانی که از پا بیندازدش پیش میرود...و من فکر می کنم برای آدمی اگر این آخر دنیا نباشد چیزی حوالی همان آخر دنیاست ...و بالاخره آدمی روزی به خود می آید که دنیا برایش شده مجموعه ای از روزهای بی احساس و تکراری ...روزهایی که فقط خدا می داند چقدر تنهایی...ثانیه هایی که فقط و فقط خودت میدانی چقدر وحشتناک است..
آری رفتن!گاهی مترادف آخر دنیاست...
همین
#hastm
آری رفتن!گاهی مترادف آخر دنیاست...
همین
#hastm
۳.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.