part 130
#part_130
#فرار
به زور لبخند زدمو گفتم
- راست میگید کتی جون ببخشید راستش گفتم ممکنه سرش شلوغ باشه و وقتشو نگیرم
لبخند زد و دست منو کشید تو خونه و گفت :
- بیا قربونت برم بیا که دلم واست یه ذره شده و حساب این پسرم بعد میرسم که اینقد سرشو با کار مشغول کرده برای تو وقت نمیزاره مگه اینا میزارن من بیام بمونم اینجا؟
دلم میخواست بگم خوب عزیزم بمون امشبو من از دست این اژدها بیام ب*غ*ل خودت بخوابم این که امشب منو تیکه تیکه میکنه ولی لال مونی گرفتم ارسلان تو حیاط مونده بود والا اعصاب که نداشت یهو دیدی جلو کتی جون کشتم خندم گرفت قاتل که نبود بدبخت ولی کمم از قاتل نداشتا وقتی عصبی میشد کاملا از صورتش مشخص بود حال و حوصله ی هیچیو نداره و فقط منتظره منو خفت کنه و بعدم خفم کنه منم فقط دوست داشتم عسل زنگ بزنه تا بفهمم تو این مدت چه خبر بوده مهمونشون کیه و اون پسره نمیدونم چرا با اینکه برام اشنا بود ولی نشناختمش تو خونه ی عسل اینا چیکار میکرد؟کاش حداقل روشو برمیگردوند قیافشو بینم شاید اونجوری میشناختمشتو همین فکرا بودم که با حرف کتی جون از تو فکر اومدم بیرون
- ساکتی چرا شیطون ؟؟شوهرتو دق دادی مادر دیر رسیدیااا
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم تو دلم پوزخند زدم
هه شوهرم کتی جون هیچی نمیدونست ولی با حرف بعدی کتی جون هم من هم ارسلان شکه شدیم
- خب عزیزم چه خبر از مامانت اینا تماس نگرفتن ؟
سرمو گرفتم بالا و لبخند نصفه و نیمه ای زدم وای الان چی بگم ارسلان از قبل چیزی بهش نگفته باشه سوتی بدم به زور لبخندمو حفظ کردم همینو فقط کم داشتم نمیدونستم چی بگم ولی ساکتم میموندم هم بد میشد بلاخره گفتم:
- مامانم اره مگه میشه زنگ نزنه ؟
سرمو انداختم پایینو ادامه دادم
- اونم نگرانه
ناخوداگاه مامانمو تصور کردم و بغضم گرفت دلم خیلی بد گرفت از مادری که هرچی اصرار و التماس کردم نزاره بابا گند بزنه به زندگیم فقط با ناراحتی نگام میکرد و همش یه جمله میگفت
[میخوایم خوشبخت بشی]
خوشبختی که هیچوقت نفهمیدم تو چی سامان میدیدن ؟؟ سامانی که به اندازه کل دنیا ازش متنفر بودم
#فرار
به زور لبخند زدمو گفتم
- راست میگید کتی جون ببخشید راستش گفتم ممکنه سرش شلوغ باشه و وقتشو نگیرم
لبخند زد و دست منو کشید تو خونه و گفت :
- بیا قربونت برم بیا که دلم واست یه ذره شده و حساب این پسرم بعد میرسم که اینقد سرشو با کار مشغول کرده برای تو وقت نمیزاره مگه اینا میزارن من بیام بمونم اینجا؟
دلم میخواست بگم خوب عزیزم بمون امشبو من از دست این اژدها بیام ب*غ*ل خودت بخوابم این که امشب منو تیکه تیکه میکنه ولی لال مونی گرفتم ارسلان تو حیاط مونده بود والا اعصاب که نداشت یهو دیدی جلو کتی جون کشتم خندم گرفت قاتل که نبود بدبخت ولی کمم از قاتل نداشتا وقتی عصبی میشد کاملا از صورتش مشخص بود حال و حوصله ی هیچیو نداره و فقط منتظره منو خفت کنه و بعدم خفم کنه منم فقط دوست داشتم عسل زنگ بزنه تا بفهمم تو این مدت چه خبر بوده مهمونشون کیه و اون پسره نمیدونم چرا با اینکه برام اشنا بود ولی نشناختمش تو خونه ی عسل اینا چیکار میکرد؟کاش حداقل روشو برمیگردوند قیافشو بینم شاید اونجوری میشناختمشتو همین فکرا بودم که با حرف کتی جون از تو فکر اومدم بیرون
- ساکتی چرا شیطون ؟؟شوهرتو دق دادی مادر دیر رسیدیااا
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم تو دلم پوزخند زدم
هه شوهرم کتی جون هیچی نمیدونست ولی با حرف بعدی کتی جون هم من هم ارسلان شکه شدیم
- خب عزیزم چه خبر از مامانت اینا تماس نگرفتن ؟
سرمو گرفتم بالا و لبخند نصفه و نیمه ای زدم وای الان چی بگم ارسلان از قبل چیزی بهش نگفته باشه سوتی بدم به زور لبخندمو حفظ کردم همینو فقط کم داشتم نمیدونستم چی بگم ولی ساکتم میموندم هم بد میشد بلاخره گفتم:
- مامانم اره مگه میشه زنگ نزنه ؟
سرمو انداختم پایینو ادامه دادم
- اونم نگرانه
ناخوداگاه مامانمو تصور کردم و بغضم گرفت دلم خیلی بد گرفت از مادری که هرچی اصرار و التماس کردم نزاره بابا گند بزنه به زندگیم فقط با ناراحتی نگام میکرد و همش یه جمله میگفت
[میخوایم خوشبخت بشی]
خوشبختی که هیچوقت نفهمیدم تو چی سامان میدیدن ؟؟ سامانی که به اندازه کل دنیا ازش متنفر بودم
۱.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.