pawn/پارت ۴۹
عصر روز بعد...
از زبان ا/ت:
منو تهیونگ با هم رفتیم آتلیه... با هم عکس گرفتیم... ژستامونو که تنظیم میکردیم تهیونگ اولش درست اجراش میکرد... به محض اینکه عکاس شمارش معکوسش رو تموم میکرد و میخواست دکمه رو فشار بده تهیونگ منو میبوسید... ۳ یا ۴ عکس اولمون اینطوری شد...
از زبان تهیونگ:
ا/ت شاکی شده بود و میگفت تهیونگ همشونو خراب کردی!... حتی شاکی شدنشم برام شیرین و جذاب بود... کلی خندیدم... حتی عکاس هم نتونست جلوی خندشو بگیره... و اینکه اون میخندید بیشتر باعث عصبانی شدن ا/ت میشد... دیگه برای اینکه از حالت شوخی خارج نشه کوتاه اومدم... و باقی ژستا رو درست انجام دادم...
از زبان سویول:
تهیونگ رو دنبال کردم و دیدم که با ا/ت به یه آتلیه رفتن...
اگه این دوتا جدا نشن و همه متوجه رابطشون بشن اتفاقای خیلی بدی میفته... دوتا خونواده ها نه تنها دیگه مثل قبل نمیشن... بلکه بدتر از قبل باهم رفتار خواهند کرد... چون هر دو طرف ضررهای سنگینی به هم وارد کردن...
از زبان ووک:
سویول بهم زنگ زد... کمی شاکی بود... گفت:
-ووک... پس چیکار میکنی!!!... چرا هنوزم تهیونگ و ا/ت با همن؟؟!... هر روز بیشتر از قبل باهم وقت میگذرونن!!
ووک: باشه... شروع میکنم... بسپارش به من
-بجنب... اگه نمیتونی انجامش بدی فقط معطلم نکن
ووک: نگران نباش... کار خودمه...
از زبان نویسنده:
بعد از قطع تماس تلفنی... ووک به صندلیش تکیه داد و با خودش فکر کرد...
باید چیکار کنم؟ چجوری اعتماد بینشونو از بین ببرم؟ با توجه به ماجراهایی که باهم داشتن جور دیگه ای نمیشه جداشون کرد... چون عمیقا عاشق همدیگن و از بچگی همو میشناسن...
برای لحظه ای فکری به ذهنش رسید!! تلفنو برداشت و به منشیش گفت به اتاقش بیاد...
از زبان ووک:
ساعت کاری کارمندا تموم شده بود... فقط منشیم توی شرکت بود و من... صداش کردم که بیاد...
در زد و وارد اتاق شد...
-قربان امری داشتین با من؟
ووک: آدرس و تلفن خانوم جی رو برام بیار
-چشم قربان...
منشیم سالها با من کار کرده بود... خودش خوب میدونست که تا بهش اجازه ندادم در مورد کارایی که انجام میده نباید به کسی توضیح بده...
وقتی آدرس و تلفن رو برام آورد پاشدم بیرون رفتم... و به منشیمم گفتم که میتونه بره...
توی راه با خانوم جی تماس گرفتم... اون دستیار ات محسوب میشد... وقتی گوشی رو برداشت و صدامو شنید گفت: بفرمایین رییس... چی شده که با من تماس گرفتین؟
ووک: خانوم جی... باید ببینمتون... کار مهمی دارم
-چشم... هرجا بگین میام
ووک: یه لوکیشن برات میفرستم نیم ساعت دیگه اونجا باش
-بله...
گوشیو قطع کردم و به نزدیکترین رستوران توی مسیرم رفتم... خونه خانوم جی دور بود حوصله نداشتم برم... اونجا منتظر نشستم تا بیاد... و تو این فرصت به کاری که میخواستم بکنم فک کردم...
از زبان ا/ت:
منو تهیونگ با هم رفتیم آتلیه... با هم عکس گرفتیم... ژستامونو که تنظیم میکردیم تهیونگ اولش درست اجراش میکرد... به محض اینکه عکاس شمارش معکوسش رو تموم میکرد و میخواست دکمه رو فشار بده تهیونگ منو میبوسید... ۳ یا ۴ عکس اولمون اینطوری شد...
از زبان تهیونگ:
ا/ت شاکی شده بود و میگفت تهیونگ همشونو خراب کردی!... حتی شاکی شدنشم برام شیرین و جذاب بود... کلی خندیدم... حتی عکاس هم نتونست جلوی خندشو بگیره... و اینکه اون میخندید بیشتر باعث عصبانی شدن ا/ت میشد... دیگه برای اینکه از حالت شوخی خارج نشه کوتاه اومدم... و باقی ژستا رو درست انجام دادم...
از زبان سویول:
تهیونگ رو دنبال کردم و دیدم که با ا/ت به یه آتلیه رفتن...
اگه این دوتا جدا نشن و همه متوجه رابطشون بشن اتفاقای خیلی بدی میفته... دوتا خونواده ها نه تنها دیگه مثل قبل نمیشن... بلکه بدتر از قبل باهم رفتار خواهند کرد... چون هر دو طرف ضررهای سنگینی به هم وارد کردن...
از زبان ووک:
سویول بهم زنگ زد... کمی شاکی بود... گفت:
-ووک... پس چیکار میکنی!!!... چرا هنوزم تهیونگ و ا/ت با همن؟؟!... هر روز بیشتر از قبل باهم وقت میگذرونن!!
ووک: باشه... شروع میکنم... بسپارش به من
-بجنب... اگه نمیتونی انجامش بدی فقط معطلم نکن
ووک: نگران نباش... کار خودمه...
از زبان نویسنده:
بعد از قطع تماس تلفنی... ووک به صندلیش تکیه داد و با خودش فکر کرد...
باید چیکار کنم؟ چجوری اعتماد بینشونو از بین ببرم؟ با توجه به ماجراهایی که باهم داشتن جور دیگه ای نمیشه جداشون کرد... چون عمیقا عاشق همدیگن و از بچگی همو میشناسن...
برای لحظه ای فکری به ذهنش رسید!! تلفنو برداشت و به منشیش گفت به اتاقش بیاد...
از زبان ووک:
ساعت کاری کارمندا تموم شده بود... فقط منشیم توی شرکت بود و من... صداش کردم که بیاد...
در زد و وارد اتاق شد...
-قربان امری داشتین با من؟
ووک: آدرس و تلفن خانوم جی رو برام بیار
-چشم قربان...
منشیم سالها با من کار کرده بود... خودش خوب میدونست که تا بهش اجازه ندادم در مورد کارایی که انجام میده نباید به کسی توضیح بده...
وقتی آدرس و تلفن رو برام آورد پاشدم بیرون رفتم... و به منشیمم گفتم که میتونه بره...
توی راه با خانوم جی تماس گرفتم... اون دستیار ات محسوب میشد... وقتی گوشی رو برداشت و صدامو شنید گفت: بفرمایین رییس... چی شده که با من تماس گرفتین؟
ووک: خانوم جی... باید ببینمتون... کار مهمی دارم
-چشم... هرجا بگین میام
ووک: یه لوکیشن برات میفرستم نیم ساعت دیگه اونجا باش
-بله...
گوشیو قطع کردم و به نزدیکترین رستوران توی مسیرم رفتم... خونه خانوم جی دور بود حوصله نداشتم برم... اونجا منتظر نشستم تا بیاد... و تو این فرصت به کاری که میخواستم بکنم فک کردم...
۱۴.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.