short story
عروسک خرسی رو بین دستای کوچیکش فشرد ، نفسش تنگ شده بود و دیدن مترسک وسط مزرعه بیشتر از قبل دختر بچه رو به وحشت مینداخت .
ترس وجودشو تصاحب کرده بود و اون لحظه تنها شنیدن صدای پدر مهربونش جیمین ارومش میکرد
"ماریا؟"
بی اختیار سمت پدرش دوید. پشت پاهای خوش فرمش ایستادو چنگی از ترس به رون هاش زد . سرش رو بالا گرفت و نگاه معصومش رو قفل مادر و پدرش کرد
"مامان...بابا....اون مترسکه زنده بوده قبلا"
دخترشون با وجود سن کمی که داشت گاهی اوقات حرفای عجیبی میزد و همین باعث میشد جیمین چند باری اونو پیش روان پزشک ببره، با اینحال هنوز هم هیچ چیز عوض نشده بود....
به تازگی برای بهتر شدن آسم شدید همسرش به روستا اومده بودن و خونه مزرعه داری به اسم مین یونگی رو برای اقامت انتخاب کرده بودن ، ماریا همیشه از یونگی میترسید اما هیچکس دلیل این ترس رو نمی دونست .
خورشید به خواب فرو رفت ، جیمین همراه دختر کم سن و سالش سمت زمین کشاورزی رفت تا دوباره ماه رو تماشاکنن، اما صدای جیغ دختر شیش سالهش برق از سرش پروند. سریع سمتش دویید .
دختر جلوی مترسک خشکش زده بود و دائم جیغ میکشید چراغ قوه گوشی رو روشن کرد و روی مترسک گرفت ، قلبش تیر کشید و شوکه شد .
کی میتونست انقدر بی رحم باشه جز یونگی؟..همسر مهربونش به چوبی که مترسک رو نگه میداشت بسته شده بود در حالی که تمام دل و رودش بیرون ریخته دهنش پر خون بود و شکاف عمیق روی سرش مثل چشمه میجوشید .
دختر پارچه شلوار پدرش رو توی دستاش فشرد و لب زد
" بابایی..مامانم مترسکه یونگی شی شد"
اتمام جمله دختر مساوی شد با تاریک شدنه جهان پیش روش
ماریا و پدرش هم قرار بود جزوی از مترسکهای این مزرعه بشن، مترسکهایی که زمانی زنده بودن...
ترس وجودشو تصاحب کرده بود و اون لحظه تنها شنیدن صدای پدر مهربونش جیمین ارومش میکرد
"ماریا؟"
بی اختیار سمت پدرش دوید. پشت پاهای خوش فرمش ایستادو چنگی از ترس به رون هاش زد . سرش رو بالا گرفت و نگاه معصومش رو قفل مادر و پدرش کرد
"مامان...بابا....اون مترسکه زنده بوده قبلا"
دخترشون با وجود سن کمی که داشت گاهی اوقات حرفای عجیبی میزد و همین باعث میشد جیمین چند باری اونو پیش روان پزشک ببره، با اینحال هنوز هم هیچ چیز عوض نشده بود....
به تازگی برای بهتر شدن آسم شدید همسرش به روستا اومده بودن و خونه مزرعه داری به اسم مین یونگی رو برای اقامت انتخاب کرده بودن ، ماریا همیشه از یونگی میترسید اما هیچکس دلیل این ترس رو نمی دونست .
خورشید به خواب فرو رفت ، جیمین همراه دختر کم سن و سالش سمت زمین کشاورزی رفت تا دوباره ماه رو تماشاکنن، اما صدای جیغ دختر شیش سالهش برق از سرش پروند. سریع سمتش دویید .
دختر جلوی مترسک خشکش زده بود و دائم جیغ میکشید چراغ قوه گوشی رو روشن کرد و روی مترسک گرفت ، قلبش تیر کشید و شوکه شد .
کی میتونست انقدر بی رحم باشه جز یونگی؟..همسر مهربونش به چوبی که مترسک رو نگه میداشت بسته شده بود در حالی که تمام دل و رودش بیرون ریخته دهنش پر خون بود و شکاف عمیق روی سرش مثل چشمه میجوشید .
دختر پارچه شلوار پدرش رو توی دستاش فشرد و لب زد
" بابایی..مامانم مترسکه یونگی شی شد"
اتمام جمله دختر مساوی شد با تاریک شدنه جهان پیش روش
ماریا و پدرش هم قرار بود جزوی از مترسکهای این مزرعه بشن، مترسکهایی که زمانی زنده بودن...
۲۳.۹k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.