درحال جنگ(پارت یک)
توی یکی از روزهای معمولی بود که.........
شینوبو: میتسوری!
میتسوری: اهه، بله...؟
شینوبو: راستش باید یهت بگم که امروز روز مهمیه، ارباب خواسته که همگی بیایم عمارت پروانه، توهم باید بیای
میتسوری: چی. برای چی ارباب همچین درخواستی داشته ها شینبو سان؟!
شینبو: نمیدونم، ولی توهم باید بیای
میتسوری: امیدوارم بتونم، واییی خیلی گشنمه ها بیا بریم یچیزی بخوریم
* درحال رفتن به عمارت پروانه و خوردن
شینوبو: خب یذره موچی داریم میخوای.؟
میتسوری: واییی البتهه😍
*درحال خوردن
شینوبو: خب میتسوری باید بگم که منو کانائو جدیدا درتلاشیم که بتونیم رده بالای دومی رو شکست بدیم، کار راحتی نیست
میتسوری: واقعا؟ همون شیطانی که خواهر عزیزت رو کشت؟! مگه نه؟
شینوبو: اره دقیقا همون، ولی خب آسون نیست
میتسوری: منم میتونم کمک بکنم!
شینوبو: نه لازم نیست، نمیخوام توهم از دست بدم، حتی اگه میتونستم تنهایی و بدون کانائو میرفتم ولی کار راحتی نیست که تنهایی از پسش بربیام
میتسوری: نه شینوبو؛ اگه کانائو رو نبری بهتره، اخه اون تنها خواهرته، باید کمک با خودت بیاری اینجوری نمیتونی یه رده بالا رو به تنهایی شکست بدی، از طرفی نمیخوام برات اتفاق بیوفته
شینوبو: نمیدونم، خیلی نیاز به فکر هست، ولی وقتی که با اون روبرو بشی...... دیگه وقتی برای فکر کردن نیست....
میتسوری: تا اون موقع میتونیم با همفکری منو تو و هاشیراها یکار خوب کنیم
شینوبو: نههه نمیشه، من در این باره به هیچکس هیچی نگفتم، آههه، گیو سان نمیزاره اون هم میترسه و میخواد کمک کنه
میتسوری: اوممم، هااع ساعت چهاره ها شینوبو بدو دیرمون میشه
شینبو: میتسوری...... ولی ما همین الان تو عمارت پروانه ایم😁
میتسوری: اوع من خیلی خنگم راستش ببخشید🤝🏻😂
شینوبو: میتسوری!
میتسوری: اهه، بله...؟
شینوبو: راستش باید یهت بگم که امروز روز مهمیه، ارباب خواسته که همگی بیایم عمارت پروانه، توهم باید بیای
میتسوری: چی. برای چی ارباب همچین درخواستی داشته ها شینبو سان؟!
شینبو: نمیدونم، ولی توهم باید بیای
میتسوری: امیدوارم بتونم، واییی خیلی گشنمه ها بیا بریم یچیزی بخوریم
* درحال رفتن به عمارت پروانه و خوردن
شینوبو: خب یذره موچی داریم میخوای.؟
میتسوری: واییی البتهه😍
*درحال خوردن
شینوبو: خب میتسوری باید بگم که منو کانائو جدیدا درتلاشیم که بتونیم رده بالای دومی رو شکست بدیم، کار راحتی نیست
میتسوری: واقعا؟ همون شیطانی که خواهر عزیزت رو کشت؟! مگه نه؟
شینوبو: اره دقیقا همون، ولی خب آسون نیست
میتسوری: منم میتونم کمک بکنم!
شینوبو: نه لازم نیست، نمیخوام توهم از دست بدم، حتی اگه میتونستم تنهایی و بدون کانائو میرفتم ولی کار راحتی نیست که تنهایی از پسش بربیام
میتسوری: نه شینوبو؛ اگه کانائو رو نبری بهتره، اخه اون تنها خواهرته، باید کمک با خودت بیاری اینجوری نمیتونی یه رده بالا رو به تنهایی شکست بدی، از طرفی نمیخوام برات اتفاق بیوفته
شینوبو: نمیدونم، خیلی نیاز به فکر هست، ولی وقتی که با اون روبرو بشی...... دیگه وقتی برای فکر کردن نیست....
میتسوری: تا اون موقع میتونیم با همفکری منو تو و هاشیراها یکار خوب کنیم
شینوبو: نههه نمیشه، من در این باره به هیچکس هیچی نگفتم، آههه، گیو سان نمیزاره اون هم میترسه و میخواد کمک کنه
میتسوری: اوممم، هااع ساعت چهاره ها شینوبو بدو دیرمون میشه
شینبو: میتسوری...... ولی ما همین الان تو عمارت پروانه ایم😁
میتسوری: اوع من خیلی خنگم راستش ببخشید🤝🏻😂
۴۷۴
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.