آوای دروغین
part55
با کمک ماهان و مونا به سمت ماشین رفتم
بدنم بدجوری کرخت بود و اگه ماهان و مونا کمکم نمیکردن نمیتونستم قدم از قدم بردارم
سوار شدم و خودمو به گوشه ترین قسمت ماشین کشیدم
واقعا حال روحی و روانی مساعدی نداشتم و مطمئن بودم این قضیهی مریض شدنم بخاطر همین اعصاب خرابم بود
نفس عمیقی کشیدم ولی با استشمام هوای گرفتهی داخل ماشین صورتم جمع شد و پنجره رو باز کردم
با اشتیاق هوای بیرون ماشین و نفس کشیدم
احساس خفگی شدیدی میکردم...با اینکه سردم بود ولی نمیخواستم پنجره رو ببندم پس خودمو جمع کردم و به پشتی تکیه دادم چشمامو بستم ولی با حس موجی از گرما چشمام و باز کردم
خاله شیشه رو کشیده بود بالا
درسته که این و نمیخواستم ولی حتی حوصله لجبازی با خاله رو هم نداشتم...با توقف ماشین به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم رسیدیم...پس پیاده شدم ولی تا خواستم قدمی به سمت جلو بردارم زانوهام خم شد و کم مونده بود بیفتم...با سستی دستمو به ماشین گرفتم...تازه متوجه شدم چقدر ضعیف شدم...حتی هنوزم به خاطر اون شب لکههای خون ازم میومد
با بی حوصلگی منتظر شدم که ماهان یا مونا بیان کمکم که ماهان سریع به سمتم اومد و دستم و گرفت
کمکم کرد تا داخل خونه بریم و وقتی رسیدیم دم در منو به مونا سپرد و گفت کاره داره و میره...حالا انگار من وسیلم که هی میدنم به این و اون
با کمک مونا روی رختخوابم که هنوز از دیشب پهن بود دراز کشیدم...با اینکه دیشب کلی گریه کرده بودم ولی بازم دلم گریه میخواست
من زرزرو نبودم ولی این چند وقت خیلی دل نازک شده بودم...قطره اشک سمجی از گوشه چشمم ریخت و تا گونم راه پیدا کرد بعد هم به سمت بالشت غلت خورد و افتاد روش...تلاشی برای پس زدن اون یا قطره اشک هایی که پشت سرش فرو ریختن نکردم
مونا که جلوی آینه وایساده بود وقتی برگشت صورت خیس از اشک منو دید اخم ظریفی کرد و همونطور که میومد سمتم گفت:عه عه دیگه از این ادا اصولا نداریما...به اندازه کافی ضعیف شدی دیگه گریه نداریم
واقعا ببخشید این چند روز اصلا فعالیت نکردم چون معلما پشت سرهم امتحان میگیرن که برای امتحانای آخر سال آماده باشیم حتی ممکنه تا یه هفته نتونم فعالیت نکنم
با کمک ماهان و مونا به سمت ماشین رفتم
بدنم بدجوری کرخت بود و اگه ماهان و مونا کمکم نمیکردن نمیتونستم قدم از قدم بردارم
سوار شدم و خودمو به گوشه ترین قسمت ماشین کشیدم
واقعا حال روحی و روانی مساعدی نداشتم و مطمئن بودم این قضیهی مریض شدنم بخاطر همین اعصاب خرابم بود
نفس عمیقی کشیدم ولی با استشمام هوای گرفتهی داخل ماشین صورتم جمع شد و پنجره رو باز کردم
با اشتیاق هوای بیرون ماشین و نفس کشیدم
احساس خفگی شدیدی میکردم...با اینکه سردم بود ولی نمیخواستم پنجره رو ببندم پس خودمو جمع کردم و به پشتی تکیه دادم چشمامو بستم ولی با حس موجی از گرما چشمام و باز کردم
خاله شیشه رو کشیده بود بالا
درسته که این و نمیخواستم ولی حتی حوصله لجبازی با خاله رو هم نداشتم...با توقف ماشین به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم رسیدیم...پس پیاده شدم ولی تا خواستم قدمی به سمت جلو بردارم زانوهام خم شد و کم مونده بود بیفتم...با سستی دستمو به ماشین گرفتم...تازه متوجه شدم چقدر ضعیف شدم...حتی هنوزم به خاطر اون شب لکههای خون ازم میومد
با بی حوصلگی منتظر شدم که ماهان یا مونا بیان کمکم که ماهان سریع به سمتم اومد و دستم و گرفت
کمکم کرد تا داخل خونه بریم و وقتی رسیدیم دم در منو به مونا سپرد و گفت کاره داره و میره...حالا انگار من وسیلم که هی میدنم به این و اون
با کمک مونا روی رختخوابم که هنوز از دیشب پهن بود دراز کشیدم...با اینکه دیشب کلی گریه کرده بودم ولی بازم دلم گریه میخواست
من زرزرو نبودم ولی این چند وقت خیلی دل نازک شده بودم...قطره اشک سمجی از گوشه چشمم ریخت و تا گونم راه پیدا کرد بعد هم به سمت بالشت غلت خورد و افتاد روش...تلاشی برای پس زدن اون یا قطره اشک هایی که پشت سرش فرو ریختن نکردم
مونا که جلوی آینه وایساده بود وقتی برگشت صورت خیس از اشک منو دید اخم ظریفی کرد و همونطور که میومد سمتم گفت:عه عه دیگه از این ادا اصولا نداریما...به اندازه کافی ضعیف شدی دیگه گریه نداریم
واقعا ببخشید این چند روز اصلا فعالیت نکردم چون معلما پشت سرهم امتحان میگیرن که برای امتحانای آخر سال آماده باشیم حتی ممکنه تا یه هفته نتونم فعالیت نکنم
۶.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.