وقتی بارداری پنهان داری و ... p3
دوباره یواش یواش چشات و باز کردی ...
با مرور چند ساعت پیش و محیطی که توش بودی چشات و از آشفتگی ذهنی فشار دادی
دلت میخواست فقط بشینی یه دل سیر گریه کنی
همینطوری تو فکر بودی که صدای ریزی از سمت راستت اومد
سرت و به سمت صدا چرخوندی ... با بچه هات که تو تخت مخصوصشون بودن مواجه شدی
خیلی خیلی درد داشتی اما به هر حال سعی کردی رو پات وایستی
دو قدم جلوتر رفتی و رسیدی بهشون ..
حالا قشنگترین تصویر زندگیت و داشتی میدیدی
اون دو تا الان دیگه بچه ی تو و هان بودن .. همون که هر جفتتون کلی منتظرش بودین
تنها مشکل این بود که خیلی یهویی اتفاق افتاد و برای هر جفتتون درک این مسئله سخت بود
آروم دست و به سمت تخت دخترت بردی و شروع کردی به ناز کردن سرش
کوچولو تر از چیزی بودن که فکر میکردی
تو فکر بودی که در اتاق آروم باز شد و هان اومد تو
با دیدنت حمله ور شد سمتت و گفت : هی .. عملت سنگین تر از چیزی بودی که بخوایی راحت واسه خودت ول بچرخی... دراز بکش و استراحت کن
و به سمت تختت هدایتت کرد
+ این آخرین شبی که میشه تا هر موقع دلم خواست بخوابم ؟!
هان خنده ای کرد و گفت : شاید ... شایدم نه .. اگه به من رفته باشن و صدا ازشون در نیاد باید بگم نه نیست
اما اگر به تو رفته باشن و یک لحظه ساکت نشینن باید بگم .. آره
خنده ای کرد : آها .. تو ؟ آروم ؟ ... خندیدیم
سرش و آورد سمتت و بوسه ای رو موهات گذاشت : ممنونم ... واقعا ممنونم ...
_ میدونم .. بایدم باش
هان : دوست دارممم
+ عهههه ... باشه .. بیدارشون نکن ..
و دو تایی به دو تا فرشته ی رو به روتون زل زدید که قرار بود از تمام وجودتون براشون بزارید
با مرور چند ساعت پیش و محیطی که توش بودی چشات و از آشفتگی ذهنی فشار دادی
دلت میخواست فقط بشینی یه دل سیر گریه کنی
همینطوری تو فکر بودی که صدای ریزی از سمت راستت اومد
سرت و به سمت صدا چرخوندی ... با بچه هات که تو تخت مخصوصشون بودن مواجه شدی
خیلی خیلی درد داشتی اما به هر حال سعی کردی رو پات وایستی
دو قدم جلوتر رفتی و رسیدی بهشون ..
حالا قشنگترین تصویر زندگیت و داشتی میدیدی
اون دو تا الان دیگه بچه ی تو و هان بودن .. همون که هر جفتتون کلی منتظرش بودین
تنها مشکل این بود که خیلی یهویی اتفاق افتاد و برای هر جفتتون درک این مسئله سخت بود
آروم دست و به سمت تخت دخترت بردی و شروع کردی به ناز کردن سرش
کوچولو تر از چیزی بودن که فکر میکردی
تو فکر بودی که در اتاق آروم باز شد و هان اومد تو
با دیدنت حمله ور شد سمتت و گفت : هی .. عملت سنگین تر از چیزی بودی که بخوایی راحت واسه خودت ول بچرخی... دراز بکش و استراحت کن
و به سمت تختت هدایتت کرد
+ این آخرین شبی که میشه تا هر موقع دلم خواست بخوابم ؟!
هان خنده ای کرد و گفت : شاید ... شایدم نه .. اگه به من رفته باشن و صدا ازشون در نیاد باید بگم نه نیست
اما اگر به تو رفته باشن و یک لحظه ساکت نشینن باید بگم .. آره
خنده ای کرد : آها .. تو ؟ آروم ؟ ... خندیدیم
سرش و آورد سمتت و بوسه ای رو موهات گذاشت : ممنونم ... واقعا ممنونم ...
_ میدونم .. بایدم باش
هان : دوست دارممم
+ عهههه ... باشه .. بیدارشون نکن ..
و دو تایی به دو تا فرشته ی رو به روتون زل زدید که قرار بود از تمام وجودتون براشون بزارید
۸.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.