☆پارت هشتم☆
☆پارت هشتم☆
#ادامه درامای دونده دوست داشتنی✓
|این هیوک رفته|
<سونجه رو تخت نشسته>
سونجه: خب... اوممم.. چیکار کنیم؟!
سول: هومم.... نمدونم... میگم... وایسا اول قرصاتو بت بدم...
_بیا اینم قرصت...
سونجه: مرسی...
<یهو اب تو گلوی سونجه گیر کرد>
سول: وایسا... اومم چیكار کنم..پشتتو بکن بزنم به کمرت...
(یهو اب میخواست از دهن سونجه بریزه بیرون ولی سول با دستاش دهن سونجه رو گرفت تا اب رو تخت نریزه)
<به هم زُل میزنن>
سونجه: چرا دستتو کثیف کردی... بیا این دستمال دستتو پاک کن..
سول:ممنون...
<به هم زُل میزنن>
(به هم نزدیک میشن)
سونجه: آماده ای؟!
<سول به سونجه نزدیک میشه و به لباش نگاه میکنه>
"سول لباش رو روی لبای سونجه میزاره"
"سونجه لبهاشو فشار میده"
"سول لباس سونجه رو در میاره"
(درحالی که سونجه در حال انجام عملیاته:
سول: سونجه یاا... حالت خوبه!؟
<سونجه یه لحظه هم مکث نمیکنه...>
|بعد چند دیقه کیس...|
سونجه: اومممم.... میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟
سول: نه... به چی؟!
سونجه: اگه تو نبودی.... واقعا زندگیم چقد پوچ میبود... اون زمانا که تورو یادم رفته بود... خیلی بم سخت گذشت... دلم برات تنگ شده... حتی همین الانم دلم واست تنگ شده...
سول:اوممم.. سونجه یاا..
سونجه:<وسط حرف سول دوباره لب میگیره>
|چند ثانیه بعد|
سول: منم... منم همینطور.... روزها لحظه شماری میکردم منو یادت بیاد... ولی از اینکه بلایی سرت بیاد میترسیدم به خاطر همین ترجیهم این بود که منو فراموش کنی.... وقتی بم گفتی سول... انگار دنیا رو بهم داده بودن.....
<مرسی که به زندگیم اومدی>
سونجه: اینو من باید بگم.."مرسی که به زندگیم اومدی"
(سونجه خواست دوباره کیس بره)
[تلفن سول زنگ خورد]
سول: اومم بله مامان؟!
مامان سول: کجایییـ..؟ میدونی ساعت چنده؟!
سول: ها؟ مامان مگه من بچم؟ نگران نباش پیش سونجم...
مامان طول: الان؟ این وقت
شب؟
سول: سونجه یاا حالش بد بود اومد پیشش مراقبش باشم... نگران نباش حالش خوبه...
<سونجه سریع لباساشو میپوشه>
مامان سول: عهه نه بابا! الان من و هالمونی میخوایم بیایم..... عااا راستی گوم هم با عروس گلمون میخواد بیادااا نوه هامونم هستن....
سول: چه خبره؟! خوبه گفتم سونجه یاا حالش خوب نیست...
مامان سول: یعنیی چی... نکنه خبراییه...؟!
سول: ماماننن
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
#ادامه درامای دونده دوست داشتنی✓
|این هیوک رفته|
<سونجه رو تخت نشسته>
سونجه: خب... اوممم.. چیکار کنیم؟!
سول: هومم.... نمدونم... میگم... وایسا اول قرصاتو بت بدم...
_بیا اینم قرصت...
سونجه: مرسی...
<یهو اب تو گلوی سونجه گیر کرد>
سول: وایسا... اومم چیكار کنم..پشتتو بکن بزنم به کمرت...
(یهو اب میخواست از دهن سونجه بریزه بیرون ولی سول با دستاش دهن سونجه رو گرفت تا اب رو تخت نریزه)
<به هم زُل میزنن>
سونجه: چرا دستتو کثیف کردی... بیا این دستمال دستتو پاک کن..
سول:ممنون...
<به هم زُل میزنن>
(به هم نزدیک میشن)
سونجه: آماده ای؟!
<سول به سونجه نزدیک میشه و به لباش نگاه میکنه>
"سول لباش رو روی لبای سونجه میزاره"
"سونجه لبهاشو فشار میده"
"سول لباس سونجه رو در میاره"
(درحالی که سونجه در حال انجام عملیاته:
سول: سونجه یاا... حالت خوبه!؟
<سونجه یه لحظه هم مکث نمیکنه...>
|بعد چند دیقه کیس...|
سونجه: اومممم.... میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟
سول: نه... به چی؟!
سونجه: اگه تو نبودی.... واقعا زندگیم چقد پوچ میبود... اون زمانا که تورو یادم رفته بود... خیلی بم سخت گذشت... دلم برات تنگ شده... حتی همین الانم دلم واست تنگ شده...
سول:اوممم.. سونجه یاا..
سونجه:<وسط حرف سول دوباره لب میگیره>
|چند ثانیه بعد|
سول: منم... منم همینطور.... روزها لحظه شماری میکردم منو یادت بیاد... ولی از اینکه بلایی سرت بیاد میترسیدم به خاطر همین ترجیهم این بود که منو فراموش کنی.... وقتی بم گفتی سول... انگار دنیا رو بهم داده بودن.....
<مرسی که به زندگیم اومدی>
سونجه: اینو من باید بگم.."مرسی که به زندگیم اومدی"
(سونجه خواست دوباره کیس بره)
[تلفن سول زنگ خورد]
سول: اومم بله مامان؟!
مامان سول: کجایییـ..؟ میدونی ساعت چنده؟!
سول: ها؟ مامان مگه من بچم؟ نگران نباش پیش سونجم...
مامان طول: الان؟ این وقت
شب؟
سول: سونجه یاا حالش بد بود اومد پیشش مراقبش باشم... نگران نباش حالش خوبه...
<سونجه سریع لباساشو میپوشه>
مامان سول: عهه نه بابا! الان من و هالمونی میخوایم بیایم..... عااا راستی گوم هم با عروس گلمون میخواد بیادااا نوه هامونم هستن....
سول: چه خبره؟! خوبه گفتم سونجه یاا حالش خوب نیست...
مامان سول: یعنیی چی... نکنه خبراییه...؟!
سول: ماماننن
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
۱.۴k
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.