*ات*
*ات*
ازم گرف و عین خرگوش کوچولوا اروم میخوردش. لبخندی زدم. که صدای چند نفر اشنا به گوشم رسید
هیوک : هوی هوی..پسر شیر موزی میبینم هنوز زنده ای
اون وو : اینه هیونگ زیبای شهر منو به خاطر پسر شیر موزیه زد
اون اون ووه همون پسری که با دوتا دوستاش شیرموزای کوک رو میگرفتن و کتکش میزدن. هیوک هم برادر بزرگشه. اونا اینجا چیکار میکنن
هیوک : فک کنم به لطف زیبای شهر هم نجات پیدا کردی. هوم؟
اون وو : کنجکاوین چرا اینجاییم. هه ارث پدرمو فروختیم که اینجا زندگی کنیم
ات : خب که چی؟ ارث پدرتو فروختی انگار کار شاخی انجام دادی. ماهی خوردی فاز کوسه گرفتی...به هر حال دستت به کوک بخوره میبرمشون
هیوک : زیبای شهر...زشته زشته..دختر باید پرنسس باشه
اومد جلو میخواستم بزنمش ولی مچ دستمو گرف و چسبوندم به دیوار شوکه شدم. خودمو به سینش میزدم که بره کنار .
هیوک : پرنسس کوچولو...ببینم بلدی تو بوسه همراهی کنی
نمیتونستم خودمو ازاد کنم. مچ دستمو محکم فشار میداد. دستام درد میکرد. گریم در اومده بود
تهیونگ : هوی هوی خجالت بکش یه دختر بچه روبروته ولش کن
اون وو : ببند اون فکتو
ات : اهه ولم کن هق *گریه*
هوسوک : دستتو بکش حرومزاده
جیمین : جلو یه دختر بی احترامیه
*کوک*
پسرا با اون وو درگیرن و اون پسره ات رو گرفته. الان چیکار کنم. من یه پسر شیرموزی بیش نیستم. خیلی ضعیفم چیکار کنم
فلش بک.....
خواهر کوک : وایی جونگ کوک زور خیلی زیادی داری.
کوک : خب که چی...قدرت داشته باشم ولی شجاعتشو ندارم.
خواهر کوک : عزیزمم. اشکالی نداره. فرداش که دوس دختر پیدا کردی باید ازش محافظت کنی. از الان سعی کن اون روی شجاعتو بالا ببری.
کوک : هوممم..ولی تا جایی که فک میکنم هر دفه زیبای شهر نجاتم میده. مایه خجالته
خواهر کوک : ولی ممکنه کسی پیداش بشه بخواد اذیتش کنه. یه روزی میاد که واسش جبران کنی
کوک : ممنون نونا. سعی میکنم شجاعتمو ببرم بالا که پسرای بی خاصیت هیز رو بزنم و تمام خوبیای زیبای شهر رو جبران میکنم. البته این واسه یه هدف خاصه. دلم میخواد یه روز که بزرگ شدم کنارش باشم
خواهر کوک :*خنده*
پایان فلش بک
کوک : هوییی ات رو ول کنننننن
لیوان شیرموز رو شکوندم تو سر اون وو و رفتم سمت هیوک و لگد محکمی یه جای حساسش زدم .
ات : کوککک هق هق..*گریه*
ات بغلم کرد و همون موقع تپش قلبم بالا رفت.
ات : من نتونستم جلوش وایسم..هق هق...ممنون نجاتم دادی کوکککک هق*گریه*
کوک :*لبخند*
هیوک : حرومزاه ی....
هیوک بلند شد و ات رو بغل کردم میخواست بهم مشت بزنه که...
یونگی : اینجا چخبره
ازم گرف و عین خرگوش کوچولوا اروم میخوردش. لبخندی زدم. که صدای چند نفر اشنا به گوشم رسید
هیوک : هوی هوی..پسر شیر موزی میبینم هنوز زنده ای
اون وو : اینه هیونگ زیبای شهر منو به خاطر پسر شیر موزیه زد
اون اون ووه همون پسری که با دوتا دوستاش شیرموزای کوک رو میگرفتن و کتکش میزدن. هیوک هم برادر بزرگشه. اونا اینجا چیکار میکنن
هیوک : فک کنم به لطف زیبای شهر هم نجات پیدا کردی. هوم؟
اون وو : کنجکاوین چرا اینجاییم. هه ارث پدرمو فروختیم که اینجا زندگی کنیم
ات : خب که چی؟ ارث پدرتو فروختی انگار کار شاخی انجام دادی. ماهی خوردی فاز کوسه گرفتی...به هر حال دستت به کوک بخوره میبرمشون
هیوک : زیبای شهر...زشته زشته..دختر باید پرنسس باشه
اومد جلو میخواستم بزنمش ولی مچ دستمو گرف و چسبوندم به دیوار شوکه شدم. خودمو به سینش میزدم که بره کنار .
هیوک : پرنسس کوچولو...ببینم بلدی تو بوسه همراهی کنی
نمیتونستم خودمو ازاد کنم. مچ دستمو محکم فشار میداد. دستام درد میکرد. گریم در اومده بود
تهیونگ : هوی هوی خجالت بکش یه دختر بچه روبروته ولش کن
اون وو : ببند اون فکتو
ات : اهه ولم کن هق *گریه*
هوسوک : دستتو بکش حرومزاده
جیمین : جلو یه دختر بی احترامیه
*کوک*
پسرا با اون وو درگیرن و اون پسره ات رو گرفته. الان چیکار کنم. من یه پسر شیرموزی بیش نیستم. خیلی ضعیفم چیکار کنم
فلش بک.....
خواهر کوک : وایی جونگ کوک زور خیلی زیادی داری.
کوک : خب که چی...قدرت داشته باشم ولی شجاعتشو ندارم.
خواهر کوک : عزیزمم. اشکالی نداره. فرداش که دوس دختر پیدا کردی باید ازش محافظت کنی. از الان سعی کن اون روی شجاعتو بالا ببری.
کوک : هوممم..ولی تا جایی که فک میکنم هر دفه زیبای شهر نجاتم میده. مایه خجالته
خواهر کوک : ولی ممکنه کسی پیداش بشه بخواد اذیتش کنه. یه روزی میاد که واسش جبران کنی
کوک : ممنون نونا. سعی میکنم شجاعتمو ببرم بالا که پسرای بی خاصیت هیز رو بزنم و تمام خوبیای زیبای شهر رو جبران میکنم. البته این واسه یه هدف خاصه. دلم میخواد یه روز که بزرگ شدم کنارش باشم
خواهر کوک :*خنده*
پایان فلش بک
کوک : هوییی ات رو ول کنننننن
لیوان شیرموز رو شکوندم تو سر اون وو و رفتم سمت هیوک و لگد محکمی یه جای حساسش زدم .
ات : کوککک هق هق..*گریه*
ات بغلم کرد و همون موقع تپش قلبم بالا رفت.
ات : من نتونستم جلوش وایسم..هق هق...ممنون نجاتم دادی کوکککک هق*گریه*
کوک :*لبخند*
هیوک : حرومزاه ی....
هیوک بلند شد و ات رو بغل کردم میخواست بهم مشت بزنه که...
یونگی : اینجا چخبره
۸۱.۹k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.