پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
16
راه افتادم سمت عمارت خودم...
تهیونگ. نمیدونم چرا هرچی بهت نگاه میکنم ازت سیر نمیشم...
چیزی نگفتم...اما کلی حرف داشتم...
دستشو گذاشت روی دستم و گفت. تو پسر کوچولوی منی...قول بده هرچی که شد...ازم دلسرد نشی...
لبخندی زدم و گفتم. من اگه بخوام هم نمیتونم ازت دلسرد بشم...اینو با تمام وجودم بهت میگم تهیونگی...
دستم رو گرفت و برد بالا و با همون لب های نرمش بوسه ی کوچیکی روی دستم گزاشت...
ک انگار وجودم رو تازه کرد...
تهیونگ
رسیدیم عمارت کوک...
پیاده شدیم و رفتیم داخل...
درو که باز کرد رفتیم داخل...این چیه...این خونه مرده...
کوک. عمارت خودت چی؟
گفتم. اونجا نرفتم...پیش دوستم بودم...
کوک. پس همینجا بمون...
لبخندی زدم و قدمی رفتم نزدیک تر و سرمو بردم نزدیک صورتش و با شیطنت گفتم. اومممم چرااا؟...ببینم نکنه برنامه دارییی
چشماش گرد شده بود دقیقا مثل بچگی هاش...
گفت. یاااااا اصلا برگرد خونتون آقا پسر بی تربیت...
جلوتر رفتم و گفتم. برگردم؟...کجا برگردم...من تازه خونمو بعد چند سال پیدا کردم...اون تویی جونگ کوک...
سرشو دوباره انداخت پایین...
گفتم. این خجالتت کار دستمون میده کوچولوهااا...
سریع براید بغلش کردم ک گردنم رو سفت چسبید و گفت. هییی میخوای بندازیم تو ک تحمل زورمو نمیکنییی فقط سیکس پکام ۲۰ کیلوعه...
خندیدم و گفتم. عوووو پس باید نگاهی بهشون بندازم ببینم این پسر کوچولو چیکار کرده با بدنش...
خندید و گفت. همین پسر کوچولو کلی حرکتم بلده هااا...
گذاشتمش روی تخت و آروم روش خم شدم...
لبمو چسبوندم ب سیبک گلوش و بوسیدمش
آروم دستمو بردم توی لباسش و بدنشو لمس کردم...آره این ماله منه...
لباسشو دادم بالا که تتویی زیر دلش دیدم
به زبون انگلیسی بود...
دستمو کشیدم روش...
کوک. معنیش میشه پایان نیافتنی...بنظرم حس من به تو همیشگیه و هیچوقت پایان یافتنی نیست...
لبخندی زدم و گفتم. تو خوب بلدی با کلمات بازی کنی کیم جونگ کوک...(گایز چون پسر عموعن فامیلیشون رو کیم میذاریم...و چون تهیونگ تاپ هستش...میفهمین دیگه؟...)
آروم روی تتوش رو بوسیدم و گفتم. تو بکس دوست داشتی...وقتی توی مسابقه دیدمت...گفتم اون جونکوکه...آره اون کوکه منه...
16
راه افتادم سمت عمارت خودم...
تهیونگ. نمیدونم چرا هرچی بهت نگاه میکنم ازت سیر نمیشم...
چیزی نگفتم...اما کلی حرف داشتم...
دستشو گذاشت روی دستم و گفت. تو پسر کوچولوی منی...قول بده هرچی که شد...ازم دلسرد نشی...
لبخندی زدم و گفتم. من اگه بخوام هم نمیتونم ازت دلسرد بشم...اینو با تمام وجودم بهت میگم تهیونگی...
دستم رو گرفت و برد بالا و با همون لب های نرمش بوسه ی کوچیکی روی دستم گزاشت...
ک انگار وجودم رو تازه کرد...
تهیونگ
رسیدیم عمارت کوک...
پیاده شدیم و رفتیم داخل...
درو که باز کرد رفتیم داخل...این چیه...این خونه مرده...
کوک. عمارت خودت چی؟
گفتم. اونجا نرفتم...پیش دوستم بودم...
کوک. پس همینجا بمون...
لبخندی زدم و قدمی رفتم نزدیک تر و سرمو بردم نزدیک صورتش و با شیطنت گفتم. اومممم چرااا؟...ببینم نکنه برنامه دارییی
چشماش گرد شده بود دقیقا مثل بچگی هاش...
گفت. یاااااا اصلا برگرد خونتون آقا پسر بی تربیت...
جلوتر رفتم و گفتم. برگردم؟...کجا برگردم...من تازه خونمو بعد چند سال پیدا کردم...اون تویی جونگ کوک...
سرشو دوباره انداخت پایین...
گفتم. این خجالتت کار دستمون میده کوچولوهااا...
سریع براید بغلش کردم ک گردنم رو سفت چسبید و گفت. هییی میخوای بندازیم تو ک تحمل زورمو نمیکنییی فقط سیکس پکام ۲۰ کیلوعه...
خندیدم و گفتم. عوووو پس باید نگاهی بهشون بندازم ببینم این پسر کوچولو چیکار کرده با بدنش...
خندید و گفت. همین پسر کوچولو کلی حرکتم بلده هااا...
گذاشتمش روی تخت و آروم روش خم شدم...
لبمو چسبوندم ب سیبک گلوش و بوسیدمش
آروم دستمو بردم توی لباسش و بدنشو لمس کردم...آره این ماله منه...
لباسشو دادم بالا که تتویی زیر دلش دیدم
به زبون انگلیسی بود...
دستمو کشیدم روش...
کوک. معنیش میشه پایان نیافتنی...بنظرم حس من به تو همیشگیه و هیچوقت پایان یافتنی نیست...
لبخندی زدم و گفتم. تو خوب بلدی با کلمات بازی کنی کیم جونگ کوک...(گایز چون پسر عموعن فامیلیشون رو کیم میذاریم...و چون تهیونگ تاپ هستش...میفهمین دیگه؟...)
آروم روی تتوش رو بوسیدم و گفتم. تو بکس دوست داشتی...وقتی توی مسابقه دیدمت...گفتم اون جونکوکه...آره اون کوکه منه...
۶.۳k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.