p⁴/last
p⁴/last
_اخراجی منشی کیم!..
حس کردم برای یک لحظه ضربان قلبم
قطع شد!
چیزی حس نمیکردم!
شنواییم رو از دست داده بودم!
تنها چیزی که تو ذهنم مرور میشد
همین جمله بود!
(اخراجی منشی کیم!)
من به این شغل نیاز داشتم..
با لکنت گفتم..
_رئیس..من..من.. واقعامتاسفم!
من به این شغل نیاز دارم رئیس..
اینکه الان داشت با خودش فکر میکرد
که من چقدر ضعیفم اصلا مهم نبود!!
تنها چیزی که مهم بود..
این بود که من به اون شغل نیاز داشتم..
فقط همین!
اما آقای پارک اینبار اصلا به حرف هام
توجه هم نکرد!..
_منشی کیم روز اولی که استخدام شدی
هزار بار بهت گفتم که کارمند ضعیف و نمیتونم تحمل کنم و کوچکترین خطایی ازت ببینم
بدون هیچ توضیحی میتونم اخراجت کنم!
اصلا یادت میاد؟!
یا اونم فراموش کردی و ازش متاسفی؟!..
تنها دلیلی که تا الان اخراج نشدی
این بوده که فکر میکردم کارمند قدر شناسی بودی!..
واقع بین باش خانم کیم!..
حقوق این ماهت هم سرجاشه!..
پرداخت میشه..
میتونی بری و وسایلت رو جمع کنی!..
و بعدش بری..
چقدر دیگه باید التماسش میکردم؟..
اون حتی توجهی به حرفام نمیکنه!..
اونجا دیگه جای من نبود..
بی هیچ حرف دیگه ای از دفتر بیرون اومدم و سمت میز خودم رفتم..
شروع کردم به جمع کردن وسایلم..
مغزم پر بود از سوال های پیچیده
که جوابی براش نداشتم!..
غرق افکارم بودم که صدای مزاحمی افکارم رو بهم زد..
بازم اون جولیای عوضی اینجا بود!..
معلوم نیست باز چه چرت و پرتی میخواست بگه!
_آخی عزیزم اخراج شدی کوچولو؟!..
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه،تو دلت برام تنگ نمیشه؟
+من هیچ وقت دلم برای هرزه ای مثل تو
تنگ نمیشه!..
_هوم..هر غلطی میخوای میتونی بکنی بیبی و بعدش باید گورتوگم کنی و بری!
به هرحال اینجا دیگه جای تو نیست!
هست؟ الان دیگه نوبت منه!..
+خیلی آشغالی زنیکه هرزه!
وسایلمو جمع کردم و از اون شرکت لعنتی اومدم بیرون با خودم گفتم..
+بلخره هرچیزی یه پایانی داره مگه نه!..
_𝑨𝒎𝒆𝒍𝒊𝒂
_اخراجی منشی کیم!..
حس کردم برای یک لحظه ضربان قلبم
قطع شد!
چیزی حس نمیکردم!
شنواییم رو از دست داده بودم!
تنها چیزی که تو ذهنم مرور میشد
همین جمله بود!
(اخراجی منشی کیم!)
من به این شغل نیاز داشتم..
با لکنت گفتم..
_رئیس..من..من.. واقعامتاسفم!
من به این شغل نیاز دارم رئیس..
اینکه الان داشت با خودش فکر میکرد
که من چقدر ضعیفم اصلا مهم نبود!!
تنها چیزی که مهم بود..
این بود که من به اون شغل نیاز داشتم..
فقط همین!
اما آقای پارک اینبار اصلا به حرف هام
توجه هم نکرد!..
_منشی کیم روز اولی که استخدام شدی
هزار بار بهت گفتم که کارمند ضعیف و نمیتونم تحمل کنم و کوچکترین خطایی ازت ببینم
بدون هیچ توضیحی میتونم اخراجت کنم!
اصلا یادت میاد؟!
یا اونم فراموش کردی و ازش متاسفی؟!..
تنها دلیلی که تا الان اخراج نشدی
این بوده که فکر میکردم کارمند قدر شناسی بودی!..
واقع بین باش خانم کیم!..
حقوق این ماهت هم سرجاشه!..
پرداخت میشه..
میتونی بری و وسایلت رو جمع کنی!..
و بعدش بری..
چقدر دیگه باید التماسش میکردم؟..
اون حتی توجهی به حرفام نمیکنه!..
اونجا دیگه جای من نبود..
بی هیچ حرف دیگه ای از دفتر بیرون اومدم و سمت میز خودم رفتم..
شروع کردم به جمع کردن وسایلم..
مغزم پر بود از سوال های پیچیده
که جوابی براش نداشتم!..
غرق افکارم بودم که صدای مزاحمی افکارم رو بهم زد..
بازم اون جولیای عوضی اینجا بود!..
معلوم نیست باز چه چرت و پرتی میخواست بگه!
_آخی عزیزم اخراج شدی کوچولو؟!..
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه،تو دلت برام تنگ نمیشه؟
+من هیچ وقت دلم برای هرزه ای مثل تو
تنگ نمیشه!..
_هوم..هر غلطی میخوای میتونی بکنی بیبی و بعدش باید گورتوگم کنی و بری!
به هرحال اینجا دیگه جای تو نیست!
هست؟ الان دیگه نوبت منه!..
+خیلی آشغالی زنیکه هرزه!
وسایلمو جمع کردم و از اون شرکت لعنتی اومدم بیرون با خودم گفتم..
+بلخره هرچیزی یه پایانی داره مگه نه!..
_𝑨𝒎𝒆𝒍𝒊𝒂
۴۱.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.