فیک هزاران شکوفه پارت۱
خوب با این که بیوگرافی زیاد لایک نخورده بود گذاشتن ببینم چه قد حمایت میکنید
هیکاری زیر درخت امارت تاریکی نشسته بود
اسم امارت تاریکی بود ولی به نظرم باید روشنایی باشه
اخه خیلی امارت قشنگی هست
وفتی پاتو داخل امارت میزاری بوی گل یاس و نرگس به مشامت میرسه
آخ که چه عطر قشنگی همهی هاشیراها زمانی که دوست دارن آرامش پیدا کنن به این امارت میان و با هیکاری حرف میزنن
هیکاری:چه هوایی خوبی کاش همه کنارم بودن
الان یه ۴ ماه هست که از شکست کیبوتسوجی موزان میگذره
مویچیرو شینوبو ارباب آمنه ساماد دوتا از بچه هاشون و گیومی جونشون رو فدای ما کردن اونا واقعا آدام های خوبی بودن
من خودم تونستم تامایو گنیا اوبانای و میتسوری رو نجات بدم
گنیا و تانجیرو عصب یکی از دستاشون رو از دست دادن
کانائو من تانجیرو و اوبانای یه چشم مون رو از دست دادیم
گیو یه دستش رو از دست داد
میتسوری چند تا چاک رو بدن اش خورده بود
سانمی دوتا از انگشت هاش رو از دست داد
ولی خداروشکر همه حالمون خوب شد
تازه نزوکو انسان شد و تامایو و یویشیرو تونست زیر آفتاب راه برن
از همه مهم تر من و تامایو یه دارو درست کردیم که که کسایی که نشانشون فعال شده بخورن دیگه تو ۲۵ سالگی نمیمیرند
من خیلی وقت هست یه حسی به سانمی دارم ولی فک کنم یه طرفه هست
[نیلی کلاغ هیکاری هست]
نیلی:هیکاری غار غار غار امشب ساعت ۷ امارت اوبایاشایکی مهمونی هست باید بری
هیکاری:وای خدای من چه قد دلم یه مهمونی میخواست کیا هستن؟
نیلی:غار غار غار همه همه هستن
هیکاری: ساعت ۲ هست برم آماده شم
هیکاری:رفتم یه دوش ۱ ساعته گرفتم اومدم نهارخوردم
بعد رفتم یه ۱ ساعت استراحت کنم
الان ساعت ۵ هست پس یه ساعت وقت دارم آماده بشم
۱ ساعت هم تا خونه ارباب راه هست
پاشدم و از داخل کمد بهترین و قشنگ ترین کیمونوی خودمو برداشتم
موهامو درست کردم یه آرایش خیلی کم هم کردم
[بچه ها مل لباس و مدل مو هیکاری رو عکس اش رو میزارم]
از زبان نویسنده: هیکاری بعد از آماده شدن به سمت عمارت ارباب راه افتاد
زمانی که به عمارت رسید دید که سانمی و گنیا هم تازه رسیدن
هیکاری با لبخند:سلام
سامی و گنیا:سلام
سانمی:حالت چطوره
هیکاری:مرسی ممنونم
شماها خوبید زخمهای بدنتون بهتر شده ؟
سانمی:زخمهای بدنم کاملاً بهتر شده
گنیا با کمی سرخی: به خاطر داروهایی که بهم دادی حالم خیلی بهتر شده ازت ممنونم اگه تو نبودی من الان مرده بودم
هیکاری: خوشحالم که حالتون بهتر شده نیازی به تشکر نیست وظیفه من هست
هیکاری: چرا جلوی در هستید؟ بیاید با همدیگه بریم داخل
سانمی: باشه
سانمی توی ذهن اش:هر وقت که میبینمش نمیتونم دست از نگاه کردن بهش بردارم
چهرش اخلاقش همه چیزش خیلی عالی چرا نمیتونم بهش اعتراف کنم اون خواستگارای زیادی داشته ولی همشونو رد کرده میترسم منم رد کنه
اهان فهمیدم
وقتی رفتیم داخل از پچه ها مشورت میگیرم چطوری اعتراف کنم
فیک شبدر سیاه رو هم امشب یا فردا میزارم
اگه غلط املایی داشتم ببخشید
هیکاری زیر درخت امارت تاریکی نشسته بود
اسم امارت تاریکی بود ولی به نظرم باید روشنایی باشه
اخه خیلی امارت قشنگی هست
وفتی پاتو داخل امارت میزاری بوی گل یاس و نرگس به مشامت میرسه
آخ که چه عطر قشنگی همهی هاشیراها زمانی که دوست دارن آرامش پیدا کنن به این امارت میان و با هیکاری حرف میزنن
هیکاری:چه هوایی خوبی کاش همه کنارم بودن
الان یه ۴ ماه هست که از شکست کیبوتسوجی موزان میگذره
مویچیرو شینوبو ارباب آمنه ساماد دوتا از بچه هاشون و گیومی جونشون رو فدای ما کردن اونا واقعا آدام های خوبی بودن
من خودم تونستم تامایو گنیا اوبانای و میتسوری رو نجات بدم
گنیا و تانجیرو عصب یکی از دستاشون رو از دست دادن
کانائو من تانجیرو و اوبانای یه چشم مون رو از دست دادیم
گیو یه دستش رو از دست داد
میتسوری چند تا چاک رو بدن اش خورده بود
سانمی دوتا از انگشت هاش رو از دست داد
ولی خداروشکر همه حالمون خوب شد
تازه نزوکو انسان شد و تامایو و یویشیرو تونست زیر آفتاب راه برن
از همه مهم تر من و تامایو یه دارو درست کردیم که که کسایی که نشانشون فعال شده بخورن دیگه تو ۲۵ سالگی نمیمیرند
من خیلی وقت هست یه حسی به سانمی دارم ولی فک کنم یه طرفه هست
[نیلی کلاغ هیکاری هست]
نیلی:هیکاری غار غار غار امشب ساعت ۷ امارت اوبایاشایکی مهمونی هست باید بری
هیکاری:وای خدای من چه قد دلم یه مهمونی میخواست کیا هستن؟
نیلی:غار غار غار همه همه هستن
هیکاری: ساعت ۲ هست برم آماده شم
هیکاری:رفتم یه دوش ۱ ساعته گرفتم اومدم نهارخوردم
بعد رفتم یه ۱ ساعت استراحت کنم
الان ساعت ۵ هست پس یه ساعت وقت دارم آماده بشم
۱ ساعت هم تا خونه ارباب راه هست
پاشدم و از داخل کمد بهترین و قشنگ ترین کیمونوی خودمو برداشتم
موهامو درست کردم یه آرایش خیلی کم هم کردم
[بچه ها مل لباس و مدل مو هیکاری رو عکس اش رو میزارم]
از زبان نویسنده: هیکاری بعد از آماده شدن به سمت عمارت ارباب راه افتاد
زمانی که به عمارت رسید دید که سانمی و گنیا هم تازه رسیدن
هیکاری با لبخند:سلام
سامی و گنیا:سلام
سانمی:حالت چطوره
هیکاری:مرسی ممنونم
شماها خوبید زخمهای بدنتون بهتر شده ؟
سانمی:زخمهای بدنم کاملاً بهتر شده
گنیا با کمی سرخی: به خاطر داروهایی که بهم دادی حالم خیلی بهتر شده ازت ممنونم اگه تو نبودی من الان مرده بودم
هیکاری: خوشحالم که حالتون بهتر شده نیازی به تشکر نیست وظیفه من هست
هیکاری: چرا جلوی در هستید؟ بیاید با همدیگه بریم داخل
سانمی: باشه
سانمی توی ذهن اش:هر وقت که میبینمش نمیتونم دست از نگاه کردن بهش بردارم
چهرش اخلاقش همه چیزش خیلی عالی چرا نمیتونم بهش اعتراف کنم اون خواستگارای زیادی داشته ولی همشونو رد کرده میترسم منم رد کنه
اهان فهمیدم
وقتی رفتیم داخل از پچه ها مشورت میگیرم چطوری اعتراف کنم
فیک شبدر سیاه رو هم امشب یا فردا میزارم
اگه غلط املایی داشتم ببخشید
۴.۷k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.