فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p27
*از زبان تهیونگ*
مکانشون رو پیدا کردیم.... سریع خودمو اماده کردیم... لباس مناسب پوشیدیم... خواستیم بریم که گوشی بورام زنگ خورد! برش داشت... شماره ی یانگ هو بود..
بورام: باز چی میخوای؟
یانگ هو: پرنسس! سریع به این آدرس بیا... اگه برای آخرین بار میخوای دوستتو ببینی!
بورام: چی!؟ اخرین بار...
یانگ هو: حرف نباشه! بجنب! ما پرواز داریم... حدود نیم ساعت دیگه..
و قطع کرد... خواستیم بریم که بومگیو
گفت: بهتر نیست که پلیس هم خبر کنین؟
گفتم: فکر خوبیه!
زنگ پلیس زدیم و باهم حرکت کردیم و به ی خونه توی خارج از شهر رسیدیم... بورام گفت اول من میرم که شک نکنه... بورام رفت داخل و ما منتظر علامتش بودیم...
*از زبان بورام*
رفتم داخل و یانگ هو منو برد تو اتاق میسان... میسان بیهوش بود....اون عوضی چطور میخواست ببینمش؟!
بعد با گوشیم به کوک علامت دادم و بعد پنج دقیقه دیدم همشون ریختن... من میسانو بغل کردم و باهم از ساختمون خارج شدیم.... مستقیم رفتیم سوار ماشین شدیم.... بعد از چند دقیقه تهیونگ و کوک و پلیسا به همراه یانگ هو اومدن بیرون... و به سمت خونه حرکت کردیم
*از زبان تهیونگ*
بعد از اینکه میسان رو بردیم توی ماشین و حرکت کردیم میسان بهوش اومد
همه خیلی خوشحال بودیم
مینجون و یونگ رو جلو باهم نشسته بودن
جونگ کوک و بومگیو و بورام هم صندلی ردیف دوم ماشین و من و میسان هم ردیف اخر نشسته بودیم
*از زبان میسان*
بهوش اومدم دیدم توی ماشینم... یه دقیقه فکر کردم هنوز با یانگ هوعم... با نگرانی به اطرافم نگاه کردم اما دیدم تهیونگ کنارمه... با دیدن تهیونگ یه آرامش خاصی گرفتم... متوجه شد من بیدارم و
گفت: بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
یه نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شده بود
گفتم: چطور پیدام کردین!؟
گفت: ردتونو زدیم... و خب یانگ هو به بورام زنگ زد و آدرسو فرستاد که بیاد و برای آخرین بار تورو ببینه... و خب ما اومدیم
گفتم: یانگ هو چیشد؟!
گفت: دستگیر شد! کارش تموم!
از گفتن این جمله خوشجال شدم و اروم طوری که فقط تهیونگ بشنوه گفتم: خوشحالم تو پیشمی!
یه لبخند ریزی زد و پیشونیمو بوسید... خجالت کشیدم اما به خودم اومدم و
گفتم: بورام؟ بورامم اومده؟
گفت: اره! جلو نشسته
من عاشق شدم؟ عاشق تهیونگ!؟ واقعا... البته چیز عجیبیم نیست... اون خیلی بهم کمک کرده... و من الان عاشقشم... باید بهش بگم...
گفتم: تهیونگ..
خواستم بگم که تصادف کردیم
*از زبان تهیونگ*
یه ماشین با سرعت خیلی زیاد به ماشین ما زد و ماشین با سرعت خیلی زیاد خورد به یک درخت... میسان واقعا ترسیده بود... بغلش کرده بودم جوری که خودمم متوجه نشده بودم و اون هم گریه می کرد
بورام: وایی مینجون و یونگ رو زخمی شدن!!
زود باشین زنگ بزنین به آمبولانس!!!!
*از زبان بورام*
وقتی به آمبولانس زنگ زدیم همه ترسیده بودن... مخصوصا میسان
رسیدیم به بیمارستان و مینجون و یونگ رو رفتن برای معاینه
p27
مکانشون رو پیدا کردیم.... سریع خودمو اماده کردیم... لباس مناسب پوشیدیم... خواستیم بریم که گوشی بورام زنگ خورد! برش داشت... شماره ی یانگ هو بود..
بورام: باز چی میخوای؟
یانگ هو: پرنسس! سریع به این آدرس بیا... اگه برای آخرین بار میخوای دوستتو ببینی!
بورام: چی!؟ اخرین بار...
یانگ هو: حرف نباشه! بجنب! ما پرواز داریم... حدود نیم ساعت دیگه..
و قطع کرد... خواستیم بریم که بومگیو
گفت: بهتر نیست که پلیس هم خبر کنین؟
گفتم: فکر خوبیه!
زنگ پلیس زدیم و باهم حرکت کردیم و به ی خونه توی خارج از شهر رسیدیم... بورام گفت اول من میرم که شک نکنه... بورام رفت داخل و ما منتظر علامتش بودیم...
*از زبان بورام*
رفتم داخل و یانگ هو منو برد تو اتاق میسان... میسان بیهوش بود....اون عوضی چطور میخواست ببینمش؟!
بعد با گوشیم به کوک علامت دادم و بعد پنج دقیقه دیدم همشون ریختن... من میسانو بغل کردم و باهم از ساختمون خارج شدیم.... مستقیم رفتیم سوار ماشین شدیم.... بعد از چند دقیقه تهیونگ و کوک و پلیسا به همراه یانگ هو اومدن بیرون... و به سمت خونه حرکت کردیم
*از زبان تهیونگ*
بعد از اینکه میسان رو بردیم توی ماشین و حرکت کردیم میسان بهوش اومد
همه خیلی خوشحال بودیم
مینجون و یونگ رو جلو باهم نشسته بودن
جونگ کوک و بومگیو و بورام هم صندلی ردیف دوم ماشین و من و میسان هم ردیف اخر نشسته بودیم
*از زبان میسان*
بهوش اومدم دیدم توی ماشینم... یه دقیقه فکر کردم هنوز با یانگ هوعم... با نگرانی به اطرافم نگاه کردم اما دیدم تهیونگ کنارمه... با دیدن تهیونگ یه آرامش خاصی گرفتم... متوجه شد من بیدارم و
گفت: بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
یه نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شده بود
گفتم: چطور پیدام کردین!؟
گفت: ردتونو زدیم... و خب یانگ هو به بورام زنگ زد و آدرسو فرستاد که بیاد و برای آخرین بار تورو ببینه... و خب ما اومدیم
گفتم: یانگ هو چیشد؟!
گفت: دستگیر شد! کارش تموم!
از گفتن این جمله خوشجال شدم و اروم طوری که فقط تهیونگ بشنوه گفتم: خوشحالم تو پیشمی!
یه لبخند ریزی زد و پیشونیمو بوسید... خجالت کشیدم اما به خودم اومدم و
گفتم: بورام؟ بورامم اومده؟
گفت: اره! جلو نشسته
من عاشق شدم؟ عاشق تهیونگ!؟ واقعا... البته چیز عجیبیم نیست... اون خیلی بهم کمک کرده... و من الان عاشقشم... باید بهش بگم...
گفتم: تهیونگ..
خواستم بگم که تصادف کردیم
*از زبان تهیونگ*
یه ماشین با سرعت خیلی زیاد به ماشین ما زد و ماشین با سرعت خیلی زیاد خورد به یک درخت... میسان واقعا ترسیده بود... بغلش کرده بودم جوری که خودمم متوجه نشده بودم و اون هم گریه می کرد
بورام: وایی مینجون و یونگ رو زخمی شدن!!
زود باشین زنگ بزنین به آمبولانس!!!!
*از زبان بورام*
وقتی به آمبولانس زنگ زدیم همه ترسیده بودن... مخصوصا میسان
رسیدیم به بیمارستان و مینجون و یونگ رو رفتن برای معاینه
p27
۶.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.