(پایان ما)
«پارت چهارده»
منو مایک به سمت کلاس میرویم و به جنا و رز اشاره میدیم که کیفهایمان را یجوری با خود بیرون کلاس بیاوردند.
وقتی معلم حواسش نیست کیفهایمان را دست به دست میکنند تا به در برسد .
وقتی کیف ها را میگیریم سریع بدون اینکه کسی ما رو ببیند به سمت در خروجی مدرسه میرویم .
مایک دوچرخه اش رو برمیدارد...
+اوه خدا. لعنت بهش.
_چیشده آملیا ؟
+در قفله...
آقای نیکسون که آن سمت مدرسه است برامون دست تکان میده و وقتی به ما میرسد...
_سلام بچه ها !
+سلام آقای نیکسون.
_دارید فرار میکنید اما من خودمو میزنم به اون راه...
آقای نیکسون کلید ها رو از جیبش در میاره و جلوی پای مایک میاندازه و به من یک چشمک میزنه.
+مرسی آقای نیکسون.
سریعا در را باز میکنیم و من کلید ها را روی زمین میزارم و میرویم.
_هی من دوچرخه دارماااا.
+خوووب؟
_نمیخوای سوار شی؟!
سوار میشم و اون راه میافتد.
_منو سفت بگیر .
+ نه ممنون . راحتم .
_باشه ولی ... پشیمون میشی.
شروع میکند و خیلی سریع رکاب میزند .
از ترس افتادنم جیغ میزنم و محکم بغلش میکنم.
_هه.
+خفه شووووو.
به یکجایی میرسیم و اون میایستد.
+اینجا کجاست؟!
و از دوچرخه پایین میایم.
_خانه ی من.
+مامان بابات هستن.؟
_هی احمق این یه چیز کوچکی مثل اتاقه...
+اوه . درسته.
_بیا بریم تو.
و بدون اینکه نظر منو بشنوه دستمو میگیره و منو میبره به داخل آن اتاقک.
خیلی زیباست . گل و گیاه. بالشت و پتو و عروسک . پستر های مختلف. همشون کنار هم خیلی بی نظیر اند.
_خب راستش اینجا قبلا یه متروکه بود و من این شکلی اش کردم.
+عالیه.
اون یه کتابخانه کوچک داشت که پر از کتاب بود.
من تا عصر اونجا بودم.
میخواستم برم که...
*
*
*
*
*
*
*
*
چون یه مدت زمان نمیزاشتم الان سه تا گذاشتم...
منو مایک به سمت کلاس میرویم و به جنا و رز اشاره میدیم که کیفهایمان را یجوری با خود بیرون کلاس بیاوردند.
وقتی معلم حواسش نیست کیفهایمان را دست به دست میکنند تا به در برسد .
وقتی کیف ها را میگیریم سریع بدون اینکه کسی ما رو ببیند به سمت در خروجی مدرسه میرویم .
مایک دوچرخه اش رو برمیدارد...
+اوه خدا. لعنت بهش.
_چیشده آملیا ؟
+در قفله...
آقای نیکسون که آن سمت مدرسه است برامون دست تکان میده و وقتی به ما میرسد...
_سلام بچه ها !
+سلام آقای نیکسون.
_دارید فرار میکنید اما من خودمو میزنم به اون راه...
آقای نیکسون کلید ها رو از جیبش در میاره و جلوی پای مایک میاندازه و به من یک چشمک میزنه.
+مرسی آقای نیکسون.
سریعا در را باز میکنیم و من کلید ها را روی زمین میزارم و میرویم.
_هی من دوچرخه دارماااا.
+خوووب؟
_نمیخوای سوار شی؟!
سوار میشم و اون راه میافتد.
_منو سفت بگیر .
+ نه ممنون . راحتم .
_باشه ولی ... پشیمون میشی.
شروع میکند و خیلی سریع رکاب میزند .
از ترس افتادنم جیغ میزنم و محکم بغلش میکنم.
_هه.
+خفه شووووو.
به یکجایی میرسیم و اون میایستد.
+اینجا کجاست؟!
و از دوچرخه پایین میایم.
_خانه ی من.
+مامان بابات هستن.؟
_هی احمق این یه چیز کوچکی مثل اتاقه...
+اوه . درسته.
_بیا بریم تو.
و بدون اینکه نظر منو بشنوه دستمو میگیره و منو میبره به داخل آن اتاقک.
خیلی زیباست . گل و گیاه. بالشت و پتو و عروسک . پستر های مختلف. همشون کنار هم خیلی بی نظیر اند.
_خب راستش اینجا قبلا یه متروکه بود و من این شکلی اش کردم.
+عالیه.
اون یه کتابخانه کوچک داشت که پر از کتاب بود.
من تا عصر اونجا بودم.
میخواستم برم که...
*
*
*
*
*
*
*
*
چون یه مدت زمان نمیزاشتم الان سه تا گذاشتم...
۸۶۸
۱۵ مرداد ۱۴۰۳