Just For You part 17
تهیونگ با شتاب جونگکوک رو به دیوار چسبوند و لباشو آروم روی لباش قرار داد.لبهاشون هیچ حرکتی نمیکرد و تنها به صدای نفساشون گوش سپرده بودن.اما تهیونگ از شدت دلتنگی فشار لباشو روی لبای جونگکوک بیشتر کرد.حالا جونگکوک حس میکرد نفس کم آورده.چشماش رو باز کرد و دستشو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت و تهیونگ لباشو جدا کرد.توی چشمای هردوشون جز عشق و غم و حسرت،هیچ چیز دیگهای نبود _اون هوسوک عوضی،اون هیچوقت نتونسته جاتو تو قلبم بگیره
_مهم نیست کی تونسته وارد قلبتشه،مهم اینه که اون الان کنارته،وقتتو با اون میگذرونی؛اون قراره همسرتشه تهیونگ...
لایه اشکی توی چشمای کوک جمع شده بود.دستشو بار دیگه روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت و سرشو پایین انداخت_بهتره بری پیش همسرت
بغض به گلوی تهیونگ فشار آورده بود_جونگکوکا...
جونگکوک سرشو بالا آورد و این مصادف شد با ریختن اشکاش روی صورتش! تهیونگ دستاش رو روی صورتش گذاشت و اشکاش رو پاک کرد؛طاقت دیدن اشکاش رو نداشت_میشه گریه نکنی؟خواهش میکنم!
آبدهنشو قورت داد و پرسید_اگه دوسش نداری پس چرا داری باهاش ازدواج میکنی؟
_منو با تو تهدید کرد..
_به نظرت دیگه راه نجاتی برای رابطمون هست؟
تهیونگ به جونگکوک نزدیکتر شد_فرار! بیا با هم فرار کنیم جونگکوکا...میتونیم بریم یه جای دور که کسی پیدامون نکنه
جونگکوک با چشمای اشکآلود پوزخند صداداری زد_تو دیگه واقعا مستی،فقط داری چرت و پرت میگی
_من دارم جدی میگم.تنها چیزی که میخوام اینه که تو رو از دست ندم پس هر کاری میکنم.
_تهیونگ...برو اتاقت اگه یکی بفهمه اینجایی بد میشه
_پس بزار ببوسمت جونگکوکا...بزار حداقل یکم رفع دلتنگی کنم
اما جونگکوک بیشتر دلتنگ بود ولی این درست نبود. بود؟!
_اجازه میدی؟
سکوت جونگکوک گویای همه چیز بود.برای اولین بار میخواست گناه کنه،این گناه شیرین..!
با دلتنگی دوباره لباشو روش گذاشت ولی ایندفعه مکی بهش زد.دومین مک،سومین مک و همراهی کوچیک جونگکوک!
تهیونگ لب پایین جونگکوک رو به دهن گرفت و بعد از چند مک عمیق از لباش دل کند.
_به پیشنهادم فکر کن جونگکوک.خواهش میکنم
و از اتاق بیرون رفت.
ولی جونگکوک خوب میدونست دیگه هیچ راه نجاتی برای رابطشون نیست!!
like please??
از فردا دوباره میرم مدرسه..بهتره بگم میرم به خونه بدبختیهام:))
_مهم نیست کی تونسته وارد قلبتشه،مهم اینه که اون الان کنارته،وقتتو با اون میگذرونی؛اون قراره همسرتشه تهیونگ...
لایه اشکی توی چشمای کوک جمع شده بود.دستشو بار دیگه روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت و سرشو پایین انداخت_بهتره بری پیش همسرت
بغض به گلوی تهیونگ فشار آورده بود_جونگکوکا...
جونگکوک سرشو بالا آورد و این مصادف شد با ریختن اشکاش روی صورتش! تهیونگ دستاش رو روی صورتش گذاشت و اشکاش رو پاک کرد؛طاقت دیدن اشکاش رو نداشت_میشه گریه نکنی؟خواهش میکنم!
آبدهنشو قورت داد و پرسید_اگه دوسش نداری پس چرا داری باهاش ازدواج میکنی؟
_منو با تو تهدید کرد..
_به نظرت دیگه راه نجاتی برای رابطمون هست؟
تهیونگ به جونگکوک نزدیکتر شد_فرار! بیا با هم فرار کنیم جونگکوکا...میتونیم بریم یه جای دور که کسی پیدامون نکنه
جونگکوک با چشمای اشکآلود پوزخند صداداری زد_تو دیگه واقعا مستی،فقط داری چرت و پرت میگی
_من دارم جدی میگم.تنها چیزی که میخوام اینه که تو رو از دست ندم پس هر کاری میکنم.
_تهیونگ...برو اتاقت اگه یکی بفهمه اینجایی بد میشه
_پس بزار ببوسمت جونگکوکا...بزار حداقل یکم رفع دلتنگی کنم
اما جونگکوک بیشتر دلتنگ بود ولی این درست نبود. بود؟!
_اجازه میدی؟
سکوت جونگکوک گویای همه چیز بود.برای اولین بار میخواست گناه کنه،این گناه شیرین..!
با دلتنگی دوباره لباشو روش گذاشت ولی ایندفعه مکی بهش زد.دومین مک،سومین مک و همراهی کوچیک جونگکوک!
تهیونگ لب پایین جونگکوک رو به دهن گرفت و بعد از چند مک عمیق از لباش دل کند.
_به پیشنهادم فکر کن جونگکوک.خواهش میکنم
و از اتاق بیرون رفت.
ولی جونگکوک خوب میدونست دیگه هیچ راه نجاتی برای رابطشون نیست!!
like please??
از فردا دوباره میرم مدرسه..بهتره بگم میرم به خونه بدبختیهام:))
۳.۶k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.