پارت ۲۱ (بجای من ببین)
از وقتی جین رفت چند دقیقه گذشت که امپراتور با نگرانی وارد اتاق شود تهیونگ مقابل پدرش ایستاد و به پدرش تعظیم کرد
پدرش : تهیونگ چه بلایی سر خودت آوردی ؟؟
تهیونگ: .....
پدرش نفس عمیقی کشید و دستشو روی چشم هاش مالید
پدرش : تهیونگ من دیگه کم کم باید برم کنار و تاجو و تختم رو بدم به تو برای همین باید ازدواج کنی
تهیونگ: من اینکارو نمیکنم پدر متاسفم
پدرش: باید اینکارو بکنی بهت که گفتم برای احساسات تو نمیشه مردم این قلمرو بد بخت بشن میفهمی من برای فردا شب مراسم ازدواجت رو ترتیب دادم ازت میخوام با یه رفتار عادی اونجا باشی من میخوام این مراسم بی عیب و نقص باشه اون پارچه رو هم از روی چشمات ور میداری فهمیدی
تهیونگ: پدر من ازدواج میکنم اما از کسی که قراره باهاش ازدواج کنم متنفرمم من نمیتونم به اون عشق بدم یا اینکه با من خوشبخت بشه بعدشم من واقعا هیچ جارو نمی بینم و برای اینکه توی آن جمع مسخره به نظر نیام به این چشم بند نیاز دارم امید وارم متوجه بشید پدر
پدرش: اما....
تهیونگ: پدر شما میتونید قلمرو رو حکومت کنید یا برای ازدواج من تصمیم گیری کنید اما کسی نمیتونه کسی و بزوو عاشق کنه متوجه هستید ؟؟
من حتی نمیدونم این دختر کیه اسمشو حتی نمیدونم نمیدونم چه شکلیه واقعا که
پدرش: خیلی خوب پس امید وارم فردا مراسمتو به خوبی پشت سر بزاری راستی اسم اون دختر ا.ت هست
تهیونگ : همینطوره ممنونم که اسمشو گفتید اما اینا کافی نیست
پدرش با افسوس نفسشو بیرون داد و بعد رفت بیرون از اتاق و درو محکم بست
( و اینجاست که ا.ت وارد داستان میشود )
از دید ا.ت
با چشم های خیس به سمت اتاق مادم دویدم درو باز کردم و سریع توی بقلش رفتم و بلند بلند گریه کردم مادم هم دست های گرمشو روی سرم گذاشت و موهام رو نوازش میکرد
ا.ت :مادر حقیقت داره ؟؟
مادر : با لبخندی روی لبش چی حقیقت داره ؟؟
ا.ت : اینکه من قراره با کسی ازدواج کنم که حتی یه بار هم ندیدمش؟؟؟
مادر : آره درسته ولی باور کن اونقدر هام هم بد نیست هومم ؟
مادرش صورت ا.ت رو توی دست هاش گرفت و به صورت دخترش زل زد
مادر : ببین الان یه اتفاقی افتاده که نمیتونی ازش فرار کنی بعد یه مدت عادت میکنی منم خیلی خوشحالم که الان دختر کوچولوم که حتی راه رفتن بلد نبود الان داره ازدواج میکنه
ا.ت : مادر چرا من چرا من رو انتخاب کردن
مادر : چون تو چیزی داری که بقیه فقط تظاهر میکنن اون عشقه
ا.ت : مادر من نمیتونم عاشق کسی بشم که حتی اسمش رو هم نمیدونم
مادر: خیلی خوب پس نمیخوای به حرفم گوش کنی
ا.ت : نه مادر جون اینطوری نیست
مادر : فعلا که داری حرف خودتو میزنی
ا.ت یکم با صحبت های مادرش آروم شود و به اتاقش رفت ندمش که بهترین دوستش بود پیشش آمد (اسمش هم سونگ )
ا.ت : چه خبر چیزی از این یارو فهمیدی ؟؟
سونگ آمد و کنار ا.ت نشست نفسی تازه کرد و گفت : آره مثل اینکه اسمش تهیونگه . میگن چشماش خیلی قشنگه . اما نمیدونم برای چی کور شوده
ا.ت : چییی کوره یعنی من باید با یه آدم کور ازدواج کنم ؟؟(البته بی احترامی به انسان های نابینا نشه این فقط یه داستانه الکیه )
سونگ : آره متاسفانه
ا.ت پوزخندی زد
ا.ت : اونوقت بقیه چیزاش که سالمه نه ؟؟
سونگ : آره فقط میگن خیلی بی احساسه خیلی سرده با کسی صحبت نمیکنه
ا.ت : چه جالب دقیقا دارم بگه مرگ خودمو امضا میکنم پس
"فردا"
شرط ۵۰۰ تا کامنت بله
پدرش : تهیونگ چه بلایی سر خودت آوردی ؟؟
تهیونگ: .....
پدرش نفس عمیقی کشید و دستشو روی چشم هاش مالید
پدرش : تهیونگ من دیگه کم کم باید برم کنار و تاجو و تختم رو بدم به تو برای همین باید ازدواج کنی
تهیونگ: من اینکارو نمیکنم پدر متاسفم
پدرش: باید اینکارو بکنی بهت که گفتم برای احساسات تو نمیشه مردم این قلمرو بد بخت بشن میفهمی من برای فردا شب مراسم ازدواجت رو ترتیب دادم ازت میخوام با یه رفتار عادی اونجا باشی من میخوام این مراسم بی عیب و نقص باشه اون پارچه رو هم از روی چشمات ور میداری فهمیدی
تهیونگ: پدر من ازدواج میکنم اما از کسی که قراره باهاش ازدواج کنم متنفرمم من نمیتونم به اون عشق بدم یا اینکه با من خوشبخت بشه بعدشم من واقعا هیچ جارو نمی بینم و برای اینکه توی آن جمع مسخره به نظر نیام به این چشم بند نیاز دارم امید وارم متوجه بشید پدر
پدرش: اما....
تهیونگ: پدر شما میتونید قلمرو رو حکومت کنید یا برای ازدواج من تصمیم گیری کنید اما کسی نمیتونه کسی و بزوو عاشق کنه متوجه هستید ؟؟
من حتی نمیدونم این دختر کیه اسمشو حتی نمیدونم نمیدونم چه شکلیه واقعا که
پدرش: خیلی خوب پس امید وارم فردا مراسمتو به خوبی پشت سر بزاری راستی اسم اون دختر ا.ت هست
تهیونگ : همینطوره ممنونم که اسمشو گفتید اما اینا کافی نیست
پدرش با افسوس نفسشو بیرون داد و بعد رفت بیرون از اتاق و درو محکم بست
( و اینجاست که ا.ت وارد داستان میشود )
از دید ا.ت
با چشم های خیس به سمت اتاق مادم دویدم درو باز کردم و سریع توی بقلش رفتم و بلند بلند گریه کردم مادم هم دست های گرمشو روی سرم گذاشت و موهام رو نوازش میکرد
ا.ت :مادر حقیقت داره ؟؟
مادر : با لبخندی روی لبش چی حقیقت داره ؟؟
ا.ت : اینکه من قراره با کسی ازدواج کنم که حتی یه بار هم ندیدمش؟؟؟
مادر : آره درسته ولی باور کن اونقدر هام هم بد نیست هومم ؟
مادرش صورت ا.ت رو توی دست هاش گرفت و به صورت دخترش زل زد
مادر : ببین الان یه اتفاقی افتاده که نمیتونی ازش فرار کنی بعد یه مدت عادت میکنی منم خیلی خوشحالم که الان دختر کوچولوم که حتی راه رفتن بلد نبود الان داره ازدواج میکنه
ا.ت : مادر چرا من چرا من رو انتخاب کردن
مادر : چون تو چیزی داری که بقیه فقط تظاهر میکنن اون عشقه
ا.ت : مادر من نمیتونم عاشق کسی بشم که حتی اسمش رو هم نمیدونم
مادر: خیلی خوب پس نمیخوای به حرفم گوش کنی
ا.ت : نه مادر جون اینطوری نیست
مادر : فعلا که داری حرف خودتو میزنی
ا.ت یکم با صحبت های مادرش آروم شود و به اتاقش رفت ندمش که بهترین دوستش بود پیشش آمد (اسمش هم سونگ )
ا.ت : چه خبر چیزی از این یارو فهمیدی ؟؟
سونگ آمد و کنار ا.ت نشست نفسی تازه کرد و گفت : آره مثل اینکه اسمش تهیونگه . میگن چشماش خیلی قشنگه . اما نمیدونم برای چی کور شوده
ا.ت : چییی کوره یعنی من باید با یه آدم کور ازدواج کنم ؟؟(البته بی احترامی به انسان های نابینا نشه این فقط یه داستانه الکیه )
سونگ : آره متاسفانه
ا.ت پوزخندی زد
ا.ت : اونوقت بقیه چیزاش که سالمه نه ؟؟
سونگ : آره فقط میگن خیلی بی احساسه خیلی سرده با کسی صحبت نمیکنه
ا.ت : چه جالب دقیقا دارم بگه مرگ خودمو امضا میکنم پس
"فردا"
شرط ۵۰۰ تا کامنت بله
۱۱۴.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.