×قسمت پانزدهم×پارت چهار
×قسمت پانزدهم×پارت چهار
_ای بابا...ایمان چرا درست و حسابی حس نمیگیری پسر؟؟
همه اهنگو خوب کار کردی
این یه بیتو جونه من درست ازاب در بیار
یه هفته ای کاراشو تموم کنیم بفرستیم بره اهنگو
_اه...علیرضا ولم کن
به خدا امروز داغونم
بیخیال تمرین شو
دیر نمیشه که
بزارش واسه یه موقع دیگه
_چتهپسر...ایمااااان..ایماااان کجا میخوای بری!؟
بهش توجه نکردم و سوییشرتمو تن زدم
کلاهشو کشیدمروی سرم واز اونجا زدم بیرون
داشت بارون میومد
حال اون شبم افتضاح بود
شاید گیج بشید
بزارید توضیح بدم
از وقتی دارمبا پاکان و علیرضا و بچه ها کار میکنم کمتر فرشته رو میبینم
اون نمیدونه من دارم میخونم
واسه خودش..من داشتم اولیناهنگموبه عشق فرشته وبه خاطرش و تقدیم بهاون میخوندم
میخواستم سوپرایزش کنم و اون هیچی از این داستان نمیدونست
خیلی کمتر میدیدمش
هربار هم که وقت خالی گیر میاوردم و ازش میخواستم باهم باشیم اون بهونه میاورد
داشت کلافم میکرد
از طرف دیگه دلم حسابی واسه مامان تنگشده بود
روی جدولای خیابون نشستم
فرود قطره های بارونو روی سرمحس میکردم
بغض کرده بودم
بی ارادهزیر لب حرف میزدمومیلرزیدم:مامان..مامانه ایمان..مهتاب خانوم..مامانی..مامانی جونم...کجایی دورت بگردم!؟..مامان دلم واست تنگ شدن..دلمواسه بغلت تنگ شده...دلمواسه بوی دستات تنگ شده...مامان مهربونم..ایمانت داره میمیره از نبودت.کجایی..
بغضم شکست
اشک میریختم و هق هق میکردم
کلمه مامانی از دهنم نمیفتاد
حالم خوب نبود
شاید کنار علی اروم میشدم
باید برم پیشش
دلم واسش تنگ شده
راه خونشونو پیش گرفتم
بابا مامان علی رفته بودن شمال
علی واسه سنگینی درسای دانشگاهش مونده بود تهران
وقتی رسیدم اونجا کلیدایفونوزدم
صدایی ازش در نیومد
ای بابا
این علی هنوز ایفون خونشونو درست نکرده که
پوووف
خواستم درو بکوبم که تا دستم بهش خورد و فشار بهش وارد شد خودش باز شد
رفتم داخل
خواستم صداش کنم که کفشای زنونه لب در مانعم شد
قیافشون واسم اشنا بود
ولی یادم نمیومد کجا دیدمشون
یکم فضولی زیادم بد نیست
اروم درو باز کردم
خونه خیلی شلوغ بود
وقتی یه پسر خونه ای رو اداره کنه بهتر از این نمیشه که
تازه شده شبیه خونه ایمان
حالا معلوم نیست خاک بر سر دختره رو برده کجا
خرت وپرتایی که روی مبل ریخته بود رو زدم کنار که بشینم
ولی یه چیزی پشیمونم کرد
وقتی چشمم بهش خورد قابم لرزید
پاهام سست شد
حس میکردم سرم گیج میره و نزدیک بود بیفتم
خودمو کنترل کردم
عروسکی که موقع خرید کیفای دانشگاهمون با فرشته واسه کوله پشتیش گرفته بودیمو توی مشتم گرفتم
شاید...شاید اینو از فرشته هدیه گرفته
یا شاید قایمش کرده که اذیتش کنه
یا شایدم ...نمیدونم
هرچی که هست چیز مهمی نیست
نباید حساس باشم
اروم رفتم سمت اتاق علی
صدای گنگی میومد
از یه موزیک
ولی خیلی کم بود و انقدری واضح نبود که بفهمم چیه
نزدیک تر که شدم یکم واضح تر شد
ولی دیگه نیازی بهش نبود
صدای اهنگ توی گوشم زنگ میزد
دوباره دوباره دوباره و حتی بازم دوباره
داشتم دیوونه میشدم
پاهام سست شده بود
خیلی از اونی که فکر میکردم ضعیف ترشده بودم
دستمو به ستون اتاق تکیه زدم
انقدر در کم و کوچولو باز بود و صدای اهنگ زیاد بود که اون دو نفز نمیفهمیدمن من اینجام
اون دو نفری که یکیش رفیقم بود
داداشم بود
نزدیک ترین دوستم بود
همدم دردام و رازام بود و....
اونی که توی بغلش خوابیده بود
که داشت دستشو توی موهایعلی میچرخوند
که با چشمای تبدارش علیو هم مست خودش کرده بود
فرشته بود
فرشته من
نه نه
اشتباه شد
انگار فرشته من نبود
فرشته علی بود
هنوزم صدای اهنگ توی گوشم زنگ میزذ:فرشته منی
فرشته علی
_ای بابا...ایمان چرا درست و حسابی حس نمیگیری پسر؟؟
همه اهنگو خوب کار کردی
این یه بیتو جونه من درست ازاب در بیار
یه هفته ای کاراشو تموم کنیم بفرستیم بره اهنگو
_اه...علیرضا ولم کن
به خدا امروز داغونم
بیخیال تمرین شو
دیر نمیشه که
بزارش واسه یه موقع دیگه
_چتهپسر...ایمااااان..ایماااان کجا میخوای بری!؟
بهش توجه نکردم و سوییشرتمو تن زدم
کلاهشو کشیدمروی سرم واز اونجا زدم بیرون
داشت بارون میومد
حال اون شبم افتضاح بود
شاید گیج بشید
بزارید توضیح بدم
از وقتی دارمبا پاکان و علیرضا و بچه ها کار میکنم کمتر فرشته رو میبینم
اون نمیدونه من دارم میخونم
واسه خودش..من داشتم اولیناهنگموبه عشق فرشته وبه خاطرش و تقدیم بهاون میخوندم
میخواستم سوپرایزش کنم و اون هیچی از این داستان نمیدونست
خیلی کمتر میدیدمش
هربار هم که وقت خالی گیر میاوردم و ازش میخواستم باهم باشیم اون بهونه میاورد
داشت کلافم میکرد
از طرف دیگه دلم حسابی واسه مامان تنگشده بود
روی جدولای خیابون نشستم
فرود قطره های بارونو روی سرمحس میکردم
بغض کرده بودم
بی ارادهزیر لب حرف میزدمومیلرزیدم:مامان..مامانه ایمان..مهتاب خانوم..مامانی..مامانی جونم...کجایی دورت بگردم!؟..مامان دلم واست تنگ شدن..دلمواسه بغلت تنگ شده...دلمواسه بوی دستات تنگ شده...مامان مهربونم..ایمانت داره میمیره از نبودت.کجایی..
بغضم شکست
اشک میریختم و هق هق میکردم
کلمه مامانی از دهنم نمیفتاد
حالم خوب نبود
شاید کنار علی اروم میشدم
باید برم پیشش
دلم واسش تنگ شده
راه خونشونو پیش گرفتم
بابا مامان علی رفته بودن شمال
علی واسه سنگینی درسای دانشگاهش مونده بود تهران
وقتی رسیدم اونجا کلیدایفونوزدم
صدایی ازش در نیومد
ای بابا
این علی هنوز ایفون خونشونو درست نکرده که
پوووف
خواستم درو بکوبم که تا دستم بهش خورد و فشار بهش وارد شد خودش باز شد
رفتم داخل
خواستم صداش کنم که کفشای زنونه لب در مانعم شد
قیافشون واسم اشنا بود
ولی یادم نمیومد کجا دیدمشون
یکم فضولی زیادم بد نیست
اروم درو باز کردم
خونه خیلی شلوغ بود
وقتی یه پسر خونه ای رو اداره کنه بهتر از این نمیشه که
تازه شده شبیه خونه ایمان
حالا معلوم نیست خاک بر سر دختره رو برده کجا
خرت وپرتایی که روی مبل ریخته بود رو زدم کنار که بشینم
ولی یه چیزی پشیمونم کرد
وقتی چشمم بهش خورد قابم لرزید
پاهام سست شد
حس میکردم سرم گیج میره و نزدیک بود بیفتم
خودمو کنترل کردم
عروسکی که موقع خرید کیفای دانشگاهمون با فرشته واسه کوله پشتیش گرفته بودیمو توی مشتم گرفتم
شاید...شاید اینو از فرشته هدیه گرفته
یا شاید قایمش کرده که اذیتش کنه
یا شایدم ...نمیدونم
هرچی که هست چیز مهمی نیست
نباید حساس باشم
اروم رفتم سمت اتاق علی
صدای گنگی میومد
از یه موزیک
ولی خیلی کم بود و انقدری واضح نبود که بفهمم چیه
نزدیک تر که شدم یکم واضح تر شد
ولی دیگه نیازی بهش نبود
صدای اهنگ توی گوشم زنگ میزد
دوباره دوباره دوباره و حتی بازم دوباره
داشتم دیوونه میشدم
پاهام سست شده بود
خیلی از اونی که فکر میکردم ضعیف ترشده بودم
دستمو به ستون اتاق تکیه زدم
انقدر در کم و کوچولو باز بود و صدای اهنگ زیاد بود که اون دو نفز نمیفهمیدمن من اینجام
اون دو نفری که یکیش رفیقم بود
داداشم بود
نزدیک ترین دوستم بود
همدم دردام و رازام بود و....
اونی که توی بغلش خوابیده بود
که داشت دستشو توی موهایعلی میچرخوند
که با چشمای تبدارش علیو هم مست خودش کرده بود
فرشته بود
فرشته من
نه نه
اشتباه شد
انگار فرشته من نبود
فرشته علی بود
هنوزم صدای اهنگ توی گوشم زنگ میزذ:فرشته منی
فرشته علی
۹.۲k
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.