رمان عشق خونین
رمان عشق خونین
پارت⁸
آیسو: راستش تا حالا یه نفر بهم نگفته بود درکت میکنم
امیر: چیزی شده
آیسو: میدونم سختی کشیدم ولی تاحالا به کسی حرف دلمو نگفتم حتی مامانم
امیر: یعنی چی ینی
آیسو: ینی خیلی به درد نخورم امیر: این چه حرفیه اینجوری نگو مگه چیا شده که این حرفو میزنی
آیسو: من بچه بودم بابام مرد فک کنم شش سالم بود مامانمم برام بد اخلاقی میکرد و روز هام هزار سال میشد نه خاله نه دایی هیچی هیچی نه محبت هیچی نه طعم مهر پدری جشیدم نه مهر مادری از اون به بعد همه چی مامانم پول و شرکت شده بود صب ساعت ۷ میرف شب ساعت۱۲میومد خونه فقط جمعه ها میدیدمش اونم همیشه بیرون بودیم بعد مدت ها مجبورم کرد که معماری انتخاب کنم منم به ریاضی علاقه داشتمو خلاصه معماری رو انتخاب کردمو ادامه دادم و درسمو تموم کردمو مدرکمو گرفتم بعد میخواستم برم تو کار موزیک تو خونه زندونیم میکرد میگف نمیری بیرون تو خونه میمونی منم جونم در میرف واسه موزیک ولی نمیزاشت الانم اینجوری آزادم بخاطر اینکه سرش شلوغه و حواسش بهم نی ولی دیگه چیکار باید کرد زندگی ماهم اینجوریه
دیدم امیر چشاش پر شد
آیسو: امیر چی شد
امیر: هیچی ولی ایشالله به زودی همه چی درست میشه
ویو امیر......
وقتی اون حرفارو زد انگار یکی خفم میکرد میدونم سختشه ولی دیگه همون لحظه به خودم قول دادم نزارم کم مهری ببینه
آیسو: امیر هی چشد
امیر: هیچی عزیزم
ویو آیسو.....
یا عزیزم گفتنش قند تو دلم آب شدو بهش زل زدم حرفی نمیزدم و یه دقیقه همونجوری موندم که یهو دکتر اومد
دکتر: خب حال آیسو خانم ما چطوره
آیسو: خوبم ممنونم
دکتر: خب یه چیزی بود برطرف شد ولی دیگه سعی کنین تکرار نشه چون خیلی خطرناکه
امیر: آقای دکتر کی مرخص میشه
دکتر: یه روز مهمون ما بشه تا مطمئن بشیم که برطرف شده
امیر: ممنونم
تو فکر بودم که چرا مامانم نیومده به خودم گفتم الان باید به جای امیر مامانم باید اینجا میبود ولی ولش دیگه حسی نموده عادتش اینه
امیر: خب آیسو خانممم فردا مرخصی
آیسو: نه نه من میخوام الان مرخص شم نمیخوام اینجا بمونم تورو خدا منو ببر بیرون
امیر: نمیشه که باید خوب خوب بشی و منم مطمئن بشم بعد
آیسو: میشه بگی مامانم کجاس
امیر: مهم نی
آیسو: آخه
امیر: آخه نداره که عه بچه حرف گوش کن باش
آیسو: چشم
یهو گوشیم زنگ خورد آیدا بود جواب دادم
آیسو: الو سلام
آیدا: سلام چطوری؟!
آیسو: مرسی خوبم
آیدا: بگو کجایی میخوام بیام پیشت
آیسو: نه نیا
آیدا: بگو
آیسو: بیمارستانم
آیدا: خدا بد نده چی شده کدوم بیمارستانی
بهش گفتم کجام منو امیر تو سکوت بودیم که یهو آیدا با رهام اومد
امیر: عه رهام داداش
رهام: امیر اینجا چیکار میکنی
آیدا: شما همدیگرو میشناسین
امیر: داداشیم
آیدا: چه خوبببب
پارت⁸
آیسو: راستش تا حالا یه نفر بهم نگفته بود درکت میکنم
امیر: چیزی شده
آیسو: میدونم سختی کشیدم ولی تاحالا به کسی حرف دلمو نگفتم حتی مامانم
امیر: یعنی چی ینی
آیسو: ینی خیلی به درد نخورم امیر: این چه حرفیه اینجوری نگو مگه چیا شده که این حرفو میزنی
آیسو: من بچه بودم بابام مرد فک کنم شش سالم بود مامانمم برام بد اخلاقی میکرد و روز هام هزار سال میشد نه خاله نه دایی هیچی هیچی نه محبت هیچی نه طعم مهر پدری جشیدم نه مهر مادری از اون به بعد همه چی مامانم پول و شرکت شده بود صب ساعت ۷ میرف شب ساعت۱۲میومد خونه فقط جمعه ها میدیدمش اونم همیشه بیرون بودیم بعد مدت ها مجبورم کرد که معماری انتخاب کنم منم به ریاضی علاقه داشتمو خلاصه معماری رو انتخاب کردمو ادامه دادم و درسمو تموم کردمو مدرکمو گرفتم بعد میخواستم برم تو کار موزیک تو خونه زندونیم میکرد میگف نمیری بیرون تو خونه میمونی منم جونم در میرف واسه موزیک ولی نمیزاشت الانم اینجوری آزادم بخاطر اینکه سرش شلوغه و حواسش بهم نی ولی دیگه چیکار باید کرد زندگی ماهم اینجوریه
دیدم امیر چشاش پر شد
آیسو: امیر چی شد
امیر: هیچی ولی ایشالله به زودی همه چی درست میشه
ویو امیر......
وقتی اون حرفارو زد انگار یکی خفم میکرد میدونم سختشه ولی دیگه همون لحظه به خودم قول دادم نزارم کم مهری ببینه
آیسو: امیر هی چشد
امیر: هیچی عزیزم
ویو آیسو.....
یا عزیزم گفتنش قند تو دلم آب شدو بهش زل زدم حرفی نمیزدم و یه دقیقه همونجوری موندم که یهو دکتر اومد
دکتر: خب حال آیسو خانم ما چطوره
آیسو: خوبم ممنونم
دکتر: خب یه چیزی بود برطرف شد ولی دیگه سعی کنین تکرار نشه چون خیلی خطرناکه
امیر: آقای دکتر کی مرخص میشه
دکتر: یه روز مهمون ما بشه تا مطمئن بشیم که برطرف شده
امیر: ممنونم
تو فکر بودم که چرا مامانم نیومده به خودم گفتم الان باید به جای امیر مامانم باید اینجا میبود ولی ولش دیگه حسی نموده عادتش اینه
امیر: خب آیسو خانممم فردا مرخصی
آیسو: نه نه من میخوام الان مرخص شم نمیخوام اینجا بمونم تورو خدا منو ببر بیرون
امیر: نمیشه که باید خوب خوب بشی و منم مطمئن بشم بعد
آیسو: میشه بگی مامانم کجاس
امیر: مهم نی
آیسو: آخه
امیر: آخه نداره که عه بچه حرف گوش کن باش
آیسو: چشم
یهو گوشیم زنگ خورد آیدا بود جواب دادم
آیسو: الو سلام
آیدا: سلام چطوری؟!
آیسو: مرسی خوبم
آیدا: بگو کجایی میخوام بیام پیشت
آیسو: نه نیا
آیدا: بگو
آیسو: بیمارستانم
آیدا: خدا بد نده چی شده کدوم بیمارستانی
بهش گفتم کجام منو امیر تو سکوت بودیم که یهو آیدا با رهام اومد
امیر: عه رهام داداش
رهام: امیر اینجا چیکار میکنی
آیدا: شما همدیگرو میشناسین
امیر: داداشیم
آیدا: چه خوبببب
۳.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.