سال پیش...
سال پیش...
مسابقات اسکی روی یخ در آسیا...
بدترین خاطره عمرش بود،باورش نمی شد...فقط با اختلاف یکی با حریفش باخته بود،چون فقط یدونه!فقط یه دونه از چرخش های روی نوک پایش را اشتباه رفته بود.
بعد اون همیشه به خودکشی فکر می کرد،خجالت می کشید بیرون برود چون احساس می کرد کشورش را سربلند نکرده...
تلفنش زنگ می خورد.
_الو؟
_جونگ کوک!پسر!بالاخره جواب دادی؟آخی...خیالم راحت شد.
_جیمین شی...حالت خوبه؟
_این سوال رو من باید بپرسم بچه ی خنگ!دیوونه...همش فکر کردم بلایی سر خودت آوردی...بعد اون مسابقه...واقعا متاسفم.مامانت می گفت از خونه بیرون نمیری،واقعا؟اگه اینجوریه که...می خوای فردا بریم باهم خرید؟
_نه بابا،هیونگ.حالم خوبه،اوکی؟مشکلی نیست.خودم می خوام برم الان پیاده روی...مامانم هنوز سرکار هست،پس مشکلی نیست!راحت میرم و میام
_تهیونگ هم سلام میرسونه داداش.باشه،مواظب خودت باش،خرگوش سینگل!
_هی کوتوله!جرعت داری دوباره بگو...
هردو از پشت تلفن می خندند.
_فعلا خداحافظ
_بای...
بعد اتمام صحبتش هودی اش را می پوشد و از خانه بیرون می رود.
هوا سرد و خشک بود و آدم راحت سرما می خورد.
اما برای کسی که روی یخ بزرگ شده بود ایرادی نداشت،داشت؟
مقصدش غذا فروشی 'مين یانگ' بود.
دو کوچه بالاتر سمت راست.
از خیابان دوم می رود،یک میانبر.
ناگهان کسی را می بیند که وسط خیابان ایستاده.
یه نوجوان که ژاکت چرم و شلوار لی پوشیده بود.
داد می زند:"هی!بچه!هی!تو...برو کنار!الان ماشین بهت میزنه!هوی!"
اما او تکان نمی خورد.
جونگ کوک ناچار می شود خودش دست به کار شود.
اما این کار برای یه ورزشکار معروف...نه...
اون تمام گذشته درخشانش را همان جا ول می کند و به سمت پسر جوان
می دود.یک،دو...ماشین نزدیک تر می شود...سه
نوجوان را به کناری حل می دهد و بعد هم...سیاهی و درد...و صدای آمبولانس
ادامه دارد...
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁
مسابقات اسکی روی یخ در آسیا...
بدترین خاطره عمرش بود،باورش نمی شد...فقط با اختلاف یکی با حریفش باخته بود،چون فقط یدونه!فقط یه دونه از چرخش های روی نوک پایش را اشتباه رفته بود.
بعد اون همیشه به خودکشی فکر می کرد،خجالت می کشید بیرون برود چون احساس می کرد کشورش را سربلند نکرده...
تلفنش زنگ می خورد.
_الو؟
_جونگ کوک!پسر!بالاخره جواب دادی؟آخی...خیالم راحت شد.
_جیمین شی...حالت خوبه؟
_این سوال رو من باید بپرسم بچه ی خنگ!دیوونه...همش فکر کردم بلایی سر خودت آوردی...بعد اون مسابقه...واقعا متاسفم.مامانت می گفت از خونه بیرون نمیری،واقعا؟اگه اینجوریه که...می خوای فردا بریم باهم خرید؟
_نه بابا،هیونگ.حالم خوبه،اوکی؟مشکلی نیست.خودم می خوام برم الان پیاده روی...مامانم هنوز سرکار هست،پس مشکلی نیست!راحت میرم و میام
_تهیونگ هم سلام میرسونه داداش.باشه،مواظب خودت باش،خرگوش سینگل!
_هی کوتوله!جرعت داری دوباره بگو...
هردو از پشت تلفن می خندند.
_فعلا خداحافظ
_بای...
بعد اتمام صحبتش هودی اش را می پوشد و از خانه بیرون می رود.
هوا سرد و خشک بود و آدم راحت سرما می خورد.
اما برای کسی که روی یخ بزرگ شده بود ایرادی نداشت،داشت؟
مقصدش غذا فروشی 'مين یانگ' بود.
دو کوچه بالاتر سمت راست.
از خیابان دوم می رود،یک میانبر.
ناگهان کسی را می بیند که وسط خیابان ایستاده.
یه نوجوان که ژاکت چرم و شلوار لی پوشیده بود.
داد می زند:"هی!بچه!هی!تو...برو کنار!الان ماشین بهت میزنه!هوی!"
اما او تکان نمی خورد.
جونگ کوک ناچار می شود خودش دست به کار شود.
اما این کار برای یه ورزشکار معروف...نه...
اون تمام گذشته درخشانش را همان جا ول می کند و به سمت پسر جوان
می دود.یک،دو...ماشین نزدیک تر می شود...سه
نوجوان را به کناری حل می دهد و بعد هم...سیاهی و درد...و صدای آمبولانس
ادامه دارد...
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁
۳.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.