آرمیتا - ولی وقتی قشنگ گوش دادم فهمیدم دارن در مورد اون ج

آرمیتا - ولی وقتی قشنگ گوش دادم فهمیدم دارن در مورد اون جنگل صحبت میکنن!
یکی از خانم ها گفت دلم براشون سوخت... گناه داشتن
یه خانم دیگه جوابش رو داد... آره دل منم براشون سوخت. دیشب وقتی این اتفاق افتاد اون سرگرده وقتی زنگ زد به دختر اون طرف نتونست واقعیت رو بگه ، گفت که پدر و مادرت تصادف کردن و حالشون خوبه.
فقط خدا میدونه اون دختره بیچاره الان چه حالی داشته باشه.
یه خانم دیگه گفت نکنه این حرفایی که در مورد جنگل میزنن واقعیت داشته باشه و اون جنگل نفرین شده باشه... آخه اگه یادتون باشه 15 سال پیش هم چنین اتفاقی توی این جنگل افتاد...
همون خانم جوابش رو داد: خدا میدونه.
با این حرفا شوکه شده بودم و گیج بودم. انقدر این زنا غرق حرف زدن بودن که اصلا متوجه من نشدن.
با صدای سینا به خودم اومدم.
سینا - آرمیتا... آرمیتاااا؟؟ چرا نمیای ؟
با چهره‌ای شوکه شده برگشتم و سوار ماشین شدم.
سینا انگار از چهره شوکه شده من متعجب شد بدون اینکه آدرس رو بپرسه با صدایی پر از تعجب گفت.
سینا - آرمیتا اتفاقی افتاده ؟؟
آرمیتا - با صدای گرفته و تقریبا ناراحتی گفتم بچه ها... یه اتفاقی افتاده...
سینا - چیشده آرمیتا حرف بزن.