P18
/جونگکوک/
دو روز بود کھ از س.ک.سم با تھیونگ میگذشت و ھربار با یاد اوری اون صبح از خجالت صورتم سرخ میشد. >فلش بک؛صبح بعد از س.ک.س<
چیزی گردنم و قلقک میداد. چشمامو باز کردم و با دیدن صورت تھیونگ تو چند میلی متریم چشمام تا اخرین حد گشاد شد.
کنی فکر کردم و با یاد اوری شب قبل دستمو بھ پیشونیم زدم.
یواش بلند شدم. ھیچ نوع پوششیییی نداشتیم!!!!!
از تخت پایین اومدم و رو پنجھ سمت لباسام حرکت کردم. تخت صدایی داد و یواش سرمو برگردونم . تھیدنگ نیم خیز شده و بود و با موھای شلختھ فقط یھ چشمش باز بود. کنار خودش رو تخت کوبید +ھی....یاااا..... خمیازه ای کشید و ادامھ داد +کجا؟برگرد تو تخت. بعد دوباره خودشو رو تخت پھن کرد. پتو رو کنار داد و با دیدن بدن لختش سریع دستمو جلوی چشمم گرفتم
+یاااااا......نمیشھ اون بدنتو زیر پتو نگھ داری؟؟؟ +ھی بنظرم واسھ خجالت کشیدن زیادی دیره....چون دیشب بود کھ..... وسط حرفش پریدم +ببند دھنتو کیم!!!خودم میدونم چھ گوھی خوردیم. تھیونگ قھقھھ میزد +بھت خجالت کشیدن نمیاد وقتی خودت الان رو بھ روم لخت وایسادی! سریع رو تخت شیرجھ زدم و پتویی برداشتم و دور خودم پیچوندم +لعنت بھت تھیونگ....فاک یو!!! تھیونگ دستشو تو موھام کرد و موھامو بھم ریخت. +فعلا کھ تو دیشب بھ فاک رفتی بانی.
>پایان فلش بک<
با دیدن تھیونگ کھ داشت بھ سمتم میومد بلند شدم. +چیشد؟ کنارم رو چمنا نشست. +امیدوارم بتونی تو سفرم دووم بیاری! منظورش چی بود؟ +عاااا....یکم نفھمیدم! تھیونگ لباشو خیس کرد و بعد رو چمنا خوابید و سرشو رو پام گذاشت
+مامان بابام بھ دست طلسم نابود شدن کوک.....وقتی منو بھ دنیا اوردن عموم کھ یھ جادوگر بود اسم منو کیم تھیونگ گذاشت. قرار بود ما دو برادر بشیم اما یھ جادوگر بود کھ عاشقانھ پدرمو میپرستید و از ھر راھی سعی کرد پدرمو مال خودش کنھ. دقیقا مثل بلایی کھ داره سر من و تو میاد.
با انگشتاش بازی کرد و ادامھ داد +ھر طلسمی کھ اون زن انجام میداد و عموم باطل میکرد و انقدر این کارو ادامھ دادن تا من بھ دنیا اومدم.
ولی بعدش اون یھ طلسمی رو انجام داد کھ جون مادرم بھ خطر افتاد و اون دوتا بھ گفتھ ی عموم مجبور بودن بھ ابشار توھم برن تا گوی ارزو رو پیدا کنن و طلسمو باطل کنن.
جوری کھ سخت نفس میکشید ادامھ داد
+ولی ابشار توھم جایی بود کھ بھ ھرچیز بدی فکر میکنی بھ واقعیت تبدیل میشھ و تورو دیوونھ میکنھ. پدر و مادرم ھمونجا مردن و مامالونا منو بزرگ کرد.
موھاشو نوازش کردم. گفت
+میخوام تورو پیش عموم ببرم شاید کھ راه باطل شدن طلسممونو بدونھ......ولی اون خونھ اش تو دشت کارولینھ....و تا اونجا باید از خطرای زیادی رد بشیم.
درستھ دلشوره داشتم اما واسھ خوب کردن حال تھیونگ گفتم +ھیییی من ھمیشھ عاشق سفرای ماجراجویی با عشقمم! تھیونگ بھم نگاه کرد و بعد بلند شد. +ولی بدون....من من مواظبتم! +تھ بیخیال!!شاید من ضعیف بھ نظر بیام ولی خون اشامم خب؟
دو روز بود کھ از س.ک.سم با تھیونگ میگذشت و ھربار با یاد اوری اون صبح از خجالت صورتم سرخ میشد. >فلش بک؛صبح بعد از س.ک.س<
چیزی گردنم و قلقک میداد. چشمامو باز کردم و با دیدن صورت تھیونگ تو چند میلی متریم چشمام تا اخرین حد گشاد شد.
کنی فکر کردم و با یاد اوری شب قبل دستمو بھ پیشونیم زدم.
یواش بلند شدم. ھیچ نوع پوششیییی نداشتیم!!!!!
از تخت پایین اومدم و رو پنجھ سمت لباسام حرکت کردم. تخت صدایی داد و یواش سرمو برگردونم . تھیدنگ نیم خیز شده و بود و با موھای شلختھ فقط یھ چشمش باز بود. کنار خودش رو تخت کوبید +ھی....یاااا..... خمیازه ای کشید و ادامھ داد +کجا؟برگرد تو تخت. بعد دوباره خودشو رو تخت پھن کرد. پتو رو کنار داد و با دیدن بدن لختش سریع دستمو جلوی چشمم گرفتم
+یاااااا......نمیشھ اون بدنتو زیر پتو نگھ داری؟؟؟ +ھی بنظرم واسھ خجالت کشیدن زیادی دیره....چون دیشب بود کھ..... وسط حرفش پریدم +ببند دھنتو کیم!!!خودم میدونم چھ گوھی خوردیم. تھیونگ قھقھھ میزد +بھت خجالت کشیدن نمیاد وقتی خودت الان رو بھ روم لخت وایسادی! سریع رو تخت شیرجھ زدم و پتویی برداشتم و دور خودم پیچوندم +لعنت بھت تھیونگ....فاک یو!!! تھیونگ دستشو تو موھام کرد و موھامو بھم ریخت. +فعلا کھ تو دیشب بھ فاک رفتی بانی.
>پایان فلش بک<
با دیدن تھیونگ کھ داشت بھ سمتم میومد بلند شدم. +چیشد؟ کنارم رو چمنا نشست. +امیدوارم بتونی تو سفرم دووم بیاری! منظورش چی بود؟ +عاااا....یکم نفھمیدم! تھیونگ لباشو خیس کرد و بعد رو چمنا خوابید و سرشو رو پام گذاشت
+مامان بابام بھ دست طلسم نابود شدن کوک.....وقتی منو بھ دنیا اوردن عموم کھ یھ جادوگر بود اسم منو کیم تھیونگ گذاشت. قرار بود ما دو برادر بشیم اما یھ جادوگر بود کھ عاشقانھ پدرمو میپرستید و از ھر راھی سعی کرد پدرمو مال خودش کنھ. دقیقا مثل بلایی کھ داره سر من و تو میاد.
با انگشتاش بازی کرد و ادامھ داد +ھر طلسمی کھ اون زن انجام میداد و عموم باطل میکرد و انقدر این کارو ادامھ دادن تا من بھ دنیا اومدم.
ولی بعدش اون یھ طلسمی رو انجام داد کھ جون مادرم بھ خطر افتاد و اون دوتا بھ گفتھ ی عموم مجبور بودن بھ ابشار توھم برن تا گوی ارزو رو پیدا کنن و طلسمو باطل کنن.
جوری کھ سخت نفس میکشید ادامھ داد
+ولی ابشار توھم جایی بود کھ بھ ھرچیز بدی فکر میکنی بھ واقعیت تبدیل میشھ و تورو دیوونھ میکنھ. پدر و مادرم ھمونجا مردن و مامالونا منو بزرگ کرد.
موھاشو نوازش کردم. گفت
+میخوام تورو پیش عموم ببرم شاید کھ راه باطل شدن طلسممونو بدونھ......ولی اون خونھ اش تو دشت کارولینھ....و تا اونجا باید از خطرای زیادی رد بشیم.
درستھ دلشوره داشتم اما واسھ خوب کردن حال تھیونگ گفتم +ھیییی من ھمیشھ عاشق سفرای ماجراجویی با عشقمم! تھیونگ بھم نگاه کرد و بعد بلند شد. +ولی بدون....من من مواظبتم! +تھ بیخیال!!شاید من ضعیف بھ نظر بیام ولی خون اشامم خب؟
۲.۷k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.