True love★season1 P=18
نامجون= ببینم تو متمعنی؟
کوک= اره
نامجون= اما اینکار خیلی خطرناکه
کوک= چه اهمیتی داره! تو این جنگ یا من باید زنده بمونم يا اون عوضی...خیلی از حدش فراتر رفته
نامجون= هوسوک چی؟
کوک= نه اون نمیشه
نامجون= چرا؟
کوک= نمیتونم جون داداشش و به خطر بندازم...
نامجون= منطقيه اما...باید یکم صبر کنی...هنوز به اندازه کافی آدم نداریم و عمارت و سروسامون ندادیم اینم که وضع رابطه شماست...یکم دیگه صبر کن من خودم همه چی و درست میکنم و کاری میکنم یونگی جلوت زانو بزنه...
کوک= خیلی خب...من بهت اعتماد دارم
جیمین = دارین نقشه میکشین؟ بازم محموله؟
نامجون =نه محموله نه...یونگی!
جیمین =چی!؟...این خیلی خطرناکه این و میدونی دیگه کوک مگه نه؟
کوک= میدونم
جیمین= جدی میدونی؟!
کوک= حرفت و واضح بزن!
جیمین= تو زن و بچه داری! اگه چیزیت بشه چی؟ کی مثل تو از اونا محافظت میکنه؟ کی برای جیا بابا میشه؟ میخوای بازم بازیچه دست اون مرتیکه بشن؟!
کوک=(عصبی) اون تقاص کاراش میده
جیمین= چی و انتخاب میکنی انتقام؟ یا زن و بچتو ؟!
کوک= من و ببین جیمین!...
نامجون= هی بس کنین!...همین مونده که تو این شرایط شما دوتا با هم دعوا کنین!...من دیگه میرم...
(نامجون رفت)
کوک= سوآ...
جیمین= خوب نیست...
کوک= گفت ازم متنفره...اون فقط بخاطر جیا اینجاست
جیمین= هنوزم فرصت داری...
کوک= ندارم
جیمین= سوآ دوست داره...اون فقط از به خطر افتادن جون جیا عصبیه
کوک= میرم باهاش حرف بزنم...
جیمین= خوبه...منم میرم...یکم کار دارم
کوک= اوکی
(جیمین رفت)
........
سوآ=(گونه جیا رو آروم بوسیدم و رفتم اتاقم...اتاقی که کنار اتاق جیا و از کوک جدا بود...از وقتی جیمین رفت داشتم به حرفاش فکر میکردم...(لبخند)...مدام خاطرات خودم و کوک تو ذهنم پلی میشد...)
(فلش بک)
کوک=اینجا خوبه؟
سوآ=اره...
کوک=امشب خیلی زیبا شدی...
سوآ=(خنده) هرشب همین و میگی
کوک=شاید فقط...بنظرم هروز زیباتر میشی
(پایان فلش بک)
سوآ= (تو فکر بودم که یکی در اتاق و زد)
کوک= میتونم بیام تو؟
سوآ=...بیا (کوک در و باز کرد و اومد داخل اتاق و روبه روی من رو تخت نشست...طوری قلبم میلرزید که انگار تازه باهم آشنا شدیم...ترکیب عشق و نفرت درونم احساس تلخ و شیرینی از بودن در کنارش بهم القا میکرد... انگار تغییر هم کرده بود...موقع دعوا دقت نکردم که رنگ موی جدید و بلوندش چقدر بهش میاد ، اونم با ترکیب این هودی سفیدش...اما هر وقت یاد کاراش میفتم...عشق تو چشمام تبدیل به خشم میشه...ساکت روبروم بود و تو چشمام زل زده بود که باعث میشد نتونم خوب فکر کنم)
کوک= اره
نامجون= اما اینکار خیلی خطرناکه
کوک= چه اهمیتی داره! تو این جنگ یا من باید زنده بمونم يا اون عوضی...خیلی از حدش فراتر رفته
نامجون= هوسوک چی؟
کوک= نه اون نمیشه
نامجون= چرا؟
کوک= نمیتونم جون داداشش و به خطر بندازم...
نامجون= منطقيه اما...باید یکم صبر کنی...هنوز به اندازه کافی آدم نداریم و عمارت و سروسامون ندادیم اینم که وضع رابطه شماست...یکم دیگه صبر کن من خودم همه چی و درست میکنم و کاری میکنم یونگی جلوت زانو بزنه...
کوک= خیلی خب...من بهت اعتماد دارم
جیمین = دارین نقشه میکشین؟ بازم محموله؟
نامجون =نه محموله نه...یونگی!
جیمین =چی!؟...این خیلی خطرناکه این و میدونی دیگه کوک مگه نه؟
کوک= میدونم
جیمین= جدی میدونی؟!
کوک= حرفت و واضح بزن!
جیمین= تو زن و بچه داری! اگه چیزیت بشه چی؟ کی مثل تو از اونا محافظت میکنه؟ کی برای جیا بابا میشه؟ میخوای بازم بازیچه دست اون مرتیکه بشن؟!
کوک=(عصبی) اون تقاص کاراش میده
جیمین= چی و انتخاب میکنی انتقام؟ یا زن و بچتو ؟!
کوک= من و ببین جیمین!...
نامجون= هی بس کنین!...همین مونده که تو این شرایط شما دوتا با هم دعوا کنین!...من دیگه میرم...
(نامجون رفت)
کوک= سوآ...
جیمین= خوب نیست...
کوک= گفت ازم متنفره...اون فقط بخاطر جیا اینجاست
جیمین= هنوزم فرصت داری...
کوک= ندارم
جیمین= سوآ دوست داره...اون فقط از به خطر افتادن جون جیا عصبیه
کوک= میرم باهاش حرف بزنم...
جیمین= خوبه...منم میرم...یکم کار دارم
کوک= اوکی
(جیمین رفت)
........
سوآ=(گونه جیا رو آروم بوسیدم و رفتم اتاقم...اتاقی که کنار اتاق جیا و از کوک جدا بود...از وقتی جیمین رفت داشتم به حرفاش فکر میکردم...(لبخند)...مدام خاطرات خودم و کوک تو ذهنم پلی میشد...)
(فلش بک)
کوک=اینجا خوبه؟
سوآ=اره...
کوک=امشب خیلی زیبا شدی...
سوآ=(خنده) هرشب همین و میگی
کوک=شاید فقط...بنظرم هروز زیباتر میشی
(پایان فلش بک)
سوآ= (تو فکر بودم که یکی در اتاق و زد)
کوک= میتونم بیام تو؟
سوآ=...بیا (کوک در و باز کرد و اومد داخل اتاق و روبه روی من رو تخت نشست...طوری قلبم میلرزید که انگار تازه باهم آشنا شدیم...ترکیب عشق و نفرت درونم احساس تلخ و شیرینی از بودن در کنارش بهم القا میکرد... انگار تغییر هم کرده بود...موقع دعوا دقت نکردم که رنگ موی جدید و بلوندش چقدر بهش میاد ، اونم با ترکیب این هودی سفیدش...اما هر وقت یاد کاراش میفتم...عشق تو چشمام تبدیل به خشم میشه...ساکت روبروم بود و تو چشمام زل زده بود که باعث میشد نتونم خوب فکر کنم)
۵.۵k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.