فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت56
°از زبان دازای•»
زیر ـه پام خالی شد ـو سریع به یه جای خیلی تاریک کشیده شدم، برای لحظه ای هاچیرو ـرو دیدم ـو با تعجب نگاش کردم که گفت: فعلا نمیتونم بزارم بمیری، تو تنها کسی هستی که میتونی قدرتشو خنثی کنی، غیر ـه اینه؟
بدون ـه اینکه نگاش کنم کنم: منو کجا اوردی؟
کمی جلو رفت ـو گفت: یه فضای تو خالی، نگران نباش امنه.
با پوزخندی گفت: الان میخوای با نجات دادنم منو به خودت مدیون کنی؟ شرمنده، من با کسی شریکی کار نمیکنم.
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: توکه باید بهتراز هر کس ـه دیگه ای بدونی اوسامو، الان هردومون تو شرایطی نیستیم که بخواییم باهم مخالفت کنیم.
خیله خوب، هردومون با شریک شدن میتونیم به اهدافمون برسیم، تو قدرتشو خنثی میکنی ـو کارتو برای مبارزه با من راهت میکنی، منم میتونم به جایزم که سرشه برسم، دیگه حرفی نمیمونه یا میمونه؟
تک خنده ای کردم ـو با لبخند ـو اخم بهش نگاه کردم ـو گفت: باید اعتراف کنم قانع کننده بود.
اینبار با جدیت بدون ـه اینکه پوزخندم محو بشه ادمه دادم: فکر ـه کشتنشو از سرت بیرون کن، نمیتونی.
لبخندی زد ـو بدون ـه حرف ـه دیگه یه دریچه باز کرد ـو داخل رفت.
نفسی از سر ـه کلافگی کشیدم ـو جلو رفتم، این یارو مگه چندتا موهبت داره؟
از دریچه رد شدم ـو بالای یه ساختمان تقریبا بلند قرار گرفتم، هاچیرو دقیقا روبه روم ولی پشت بهم بود ـو داشت به چویا که الان داشت همه چیو نابود میکرد، نگاه میکرد.
خیلی از چویا فاصله داشتیم ـو طبیعتا نمیتونست مارو ببینه.
اروم لب زدم: نمیخوای کاری کنی؟
سرشو خاروند ـو با خنده گفت: فعلا که میبینی، همه ی راه ها رو برامون بسته.
جلوتر رفتم ـو کنارش وایسادم ـو گفتم: الان خوی وحشی گریش چند برابر ـه دفعه ی قبل شده، ریسک ـه بزرگی به حساب میاد که بخواییم قدرتشو خنثی کنیم ولی غیر ـه ممکن نیست.
همون موقع یه بمب ـه سیاهچاله سمتمون پرت شد که هردومون سریع عقب پریدیم.
انگار قدرت ـه بینایی ـشم زیاد شده.
سریع از ساختمون پایین پریدم ـو سمت ـه چویا هجوم بردم.
از هر بمبی که سمتم پرت میکرد جاخالی میدادم یا عقب میپردیم ولی حتی ذره ای هم بهش نزدیک نشدم.
لعنتی زیر ـه لب گفتم که هاچیرو از پشت سریع بهش نزدیک شد که چویا سمت ـه هاچیرو برگشت ـو یکی دیگه از بمباشو سمت ـه هاچیرو پرت کرد.
از فرصت استفاده کردم ـو سریع بهش نزدیک شدم ـو خواستم دستمو رو گردنش بزارم که یکدفعه یه چیز ـه داغ با سرعت ـه زیادی از بدن ـه چویا خارج شد ـو گردنمو گرفت ـو بالا بردم.
دستمو بالا اوردم ـو دور ـه اون چیز ـه داغ گذاشتم بلکه از فشارش کمتر شه که چویا سرشو سمتم برگردوند ـو با صورت ـه دپرسی بهم خیره شد.
با هر توانی که داشتم سعی کردم خودمو ازاد کنم ولی نتونستم، هاچیرو سریع لگدی به چویا زد که باعث شد چویا پرت بشه ـو اون چیز ـه داغی که دور ـه گردنم بود رها شه.
رو زمین افتادم، سرفه های نامرتب ـم که بخاطر ـه کمبود ـه هوا بود پشت ـه سرهم میومدن.
هاچیرو سریع سمت ـه چویا هجوم برد ـو گفت: الان وقتشه.
سریع از جام بلند شدم ـو منم دنبالش رفتم که متوجه شدم اون علامتای تک چشم از روی بدنش رفته ـو علامتای قبلی ـش برگشتن.
انگار دیگه جونی براش نمونده بود.
سریع جلو رفتم تا قدرتشو خنثی کنم ولی قبل ـه من هاچیرو با سرعت ـه بیشتری سمت ـه چویا رفت و مشت ـه محکمی به شکم ـش زد که باعث شد خون بالا بیاره.
خواست لگد ـه دیگه ای بهش بزنه که از بدن ـه چویا نور ـه قرمز رنگ ـو داغی بیرون اومد ـو مثل ـه یه انفجار پرتمون کرد، این اتفاق شامل ـه پرت شدن ـه خود ـه چویا به جهت ـه مخالف ـه ماعم میشد.
با حس ـه برخوردم به یه شئ سخت برای لحظه ای چشمم تار شد.
سرم داشت گیج میرفت، داشتم از حال میرفتم، ولی باید زنده میموندم به هر دلیلی که شده نباید بمیرم.
هنوز چویا رو حالت ـه فساد ـه، من به میو چان قول دادم سالم برش میگردونم، نمیتونم بزنم زیر ـه قولم.
به هر سختی ای که بود از جام بلند شدم ـو سمت ـه چویا راه افتادم.
هاچیرو نبود، معلوم نیست کودوم گورستونی ـه.
بلاخره خودمو به چویا رسوندم ـو متوجه شدم داره سعی میکنه بلند شه.
دستمو رو دستش گذاشتم که قدرتش خنثی شد ـو ثانیه ای نشد که کاملا رو زمین افتاد.
انگار اصلا متوجه حضورم نشده بود.
لبخندی زدم که چشمام تار رفت.
ادامه دارد...
#پارت56
°از زبان دازای•»
زیر ـه پام خالی شد ـو سریع به یه جای خیلی تاریک کشیده شدم، برای لحظه ای هاچیرو ـرو دیدم ـو با تعجب نگاش کردم که گفت: فعلا نمیتونم بزارم بمیری، تو تنها کسی هستی که میتونی قدرتشو خنثی کنی، غیر ـه اینه؟
بدون ـه اینکه نگاش کنم کنم: منو کجا اوردی؟
کمی جلو رفت ـو گفت: یه فضای تو خالی، نگران نباش امنه.
با پوزخندی گفت: الان میخوای با نجات دادنم منو به خودت مدیون کنی؟ شرمنده، من با کسی شریکی کار نمیکنم.
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: توکه باید بهتراز هر کس ـه دیگه ای بدونی اوسامو، الان هردومون تو شرایطی نیستیم که بخواییم باهم مخالفت کنیم.
خیله خوب، هردومون با شریک شدن میتونیم به اهدافمون برسیم، تو قدرتشو خنثی میکنی ـو کارتو برای مبارزه با من راهت میکنی، منم میتونم به جایزم که سرشه برسم، دیگه حرفی نمیمونه یا میمونه؟
تک خنده ای کردم ـو با لبخند ـو اخم بهش نگاه کردم ـو گفت: باید اعتراف کنم قانع کننده بود.
اینبار با جدیت بدون ـه اینکه پوزخندم محو بشه ادمه دادم: فکر ـه کشتنشو از سرت بیرون کن، نمیتونی.
لبخندی زد ـو بدون ـه حرف ـه دیگه یه دریچه باز کرد ـو داخل رفت.
نفسی از سر ـه کلافگی کشیدم ـو جلو رفتم، این یارو مگه چندتا موهبت داره؟
از دریچه رد شدم ـو بالای یه ساختمان تقریبا بلند قرار گرفتم، هاچیرو دقیقا روبه روم ولی پشت بهم بود ـو داشت به چویا که الان داشت همه چیو نابود میکرد، نگاه میکرد.
خیلی از چویا فاصله داشتیم ـو طبیعتا نمیتونست مارو ببینه.
اروم لب زدم: نمیخوای کاری کنی؟
سرشو خاروند ـو با خنده گفت: فعلا که میبینی، همه ی راه ها رو برامون بسته.
جلوتر رفتم ـو کنارش وایسادم ـو گفتم: الان خوی وحشی گریش چند برابر ـه دفعه ی قبل شده، ریسک ـه بزرگی به حساب میاد که بخواییم قدرتشو خنثی کنیم ولی غیر ـه ممکن نیست.
همون موقع یه بمب ـه سیاهچاله سمتمون پرت شد که هردومون سریع عقب پریدیم.
انگار قدرت ـه بینایی ـشم زیاد شده.
سریع از ساختمون پایین پریدم ـو سمت ـه چویا هجوم بردم.
از هر بمبی که سمتم پرت میکرد جاخالی میدادم یا عقب میپردیم ولی حتی ذره ای هم بهش نزدیک نشدم.
لعنتی زیر ـه لب گفتم که هاچیرو از پشت سریع بهش نزدیک شد که چویا سمت ـه هاچیرو برگشت ـو یکی دیگه از بمباشو سمت ـه هاچیرو پرت کرد.
از فرصت استفاده کردم ـو سریع بهش نزدیک شدم ـو خواستم دستمو رو گردنش بزارم که یکدفعه یه چیز ـه داغ با سرعت ـه زیادی از بدن ـه چویا خارج شد ـو گردنمو گرفت ـو بالا بردم.
دستمو بالا اوردم ـو دور ـه اون چیز ـه داغ گذاشتم بلکه از فشارش کمتر شه که چویا سرشو سمتم برگردوند ـو با صورت ـه دپرسی بهم خیره شد.
با هر توانی که داشتم سعی کردم خودمو ازاد کنم ولی نتونستم، هاچیرو سریع لگدی به چویا زد که باعث شد چویا پرت بشه ـو اون چیز ـه داغی که دور ـه گردنم بود رها شه.
رو زمین افتادم، سرفه های نامرتب ـم که بخاطر ـه کمبود ـه هوا بود پشت ـه سرهم میومدن.
هاچیرو سریع سمت ـه چویا هجوم برد ـو گفت: الان وقتشه.
سریع از جام بلند شدم ـو منم دنبالش رفتم که متوجه شدم اون علامتای تک چشم از روی بدنش رفته ـو علامتای قبلی ـش برگشتن.
انگار دیگه جونی براش نمونده بود.
سریع جلو رفتم تا قدرتشو خنثی کنم ولی قبل ـه من هاچیرو با سرعت ـه بیشتری سمت ـه چویا رفت و مشت ـه محکمی به شکم ـش زد که باعث شد خون بالا بیاره.
خواست لگد ـه دیگه ای بهش بزنه که از بدن ـه چویا نور ـه قرمز رنگ ـو داغی بیرون اومد ـو مثل ـه یه انفجار پرتمون کرد، این اتفاق شامل ـه پرت شدن ـه خود ـه چویا به جهت ـه مخالف ـه ماعم میشد.
با حس ـه برخوردم به یه شئ سخت برای لحظه ای چشمم تار شد.
سرم داشت گیج میرفت، داشتم از حال میرفتم، ولی باید زنده میموندم به هر دلیلی که شده نباید بمیرم.
هنوز چویا رو حالت ـه فساد ـه، من به میو چان قول دادم سالم برش میگردونم، نمیتونم بزنم زیر ـه قولم.
به هر سختی ای که بود از جام بلند شدم ـو سمت ـه چویا راه افتادم.
هاچیرو نبود، معلوم نیست کودوم گورستونی ـه.
بلاخره خودمو به چویا رسوندم ـو متوجه شدم داره سعی میکنه بلند شه.
دستمو رو دستش گذاشتم که قدرتش خنثی شد ـو ثانیه ای نشد که کاملا رو زمین افتاد.
انگار اصلا متوجه حضورم نشده بود.
لبخندی زدم که چشمام تار رفت.
ادامه دارد...
۹.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.