پارت۵ ویوا/ت
پارت۵ ویوا/ت
لباسم رو پوشیدم که ویالا اومد داخل وقتی منو دید برگاش ریخت،از این تعجبش لبخندی زدم و گفتم:چی؟؟جن دیدی؟؟
اونم لبخندی زد و گفت:خیلی خوشگل شدی،همه ی لباسا به تو میان۰لبخندی زدم و ویالا هم لباسش رو عوض کرد اون هم مثل فرشته ها شده بود۰
۱۰مین بعد
همه ی ندیمه ها صف وایساده بودن و منتظر مهمون ها بودن،بلاخره مهمون ها یکی یکی می اومدن داخل و فقط سراغ ارباب رو میگرفتند۰
ولی با صدای قدم یکی سکوت تمام عمارت رو فرا گرفته بود منم از سر کنجکاوی سرم رو بلند کردم و دیدم:یه پیرمرد خوش تیپ بود،که پشتش یه عالمه بادیگارد بود که ارباب با اومدن اون پیرمرد از پله ها دوید و همه ی مهمون ها براش صف کشیدن،یه جورایی فک میکردم خدا اومده که اینجوری آمادگی گرفتن۰ارباب دست پیرمرد رو بوسید و گفت:پدربزرگ خوش حالم که داخل این مهمونی شرکت کردی۰
با این حرفش شوک بهم وارد شد پدربزرگگگ؟؟؟
چه خوب مونده یه دونه محکم خودم رو زدم چقدر هول شدم جدیدا۰
لباسم رو پوشیدم که ویالا اومد داخل وقتی منو دید برگاش ریخت،از این تعجبش لبخندی زدم و گفتم:چی؟؟جن دیدی؟؟
اونم لبخندی زد و گفت:خیلی خوشگل شدی،همه ی لباسا به تو میان۰لبخندی زدم و ویالا هم لباسش رو عوض کرد اون هم مثل فرشته ها شده بود۰
۱۰مین بعد
همه ی ندیمه ها صف وایساده بودن و منتظر مهمون ها بودن،بلاخره مهمون ها یکی یکی می اومدن داخل و فقط سراغ ارباب رو میگرفتند۰
ولی با صدای قدم یکی سکوت تمام عمارت رو فرا گرفته بود منم از سر کنجکاوی سرم رو بلند کردم و دیدم:یه پیرمرد خوش تیپ بود،که پشتش یه عالمه بادیگارد بود که ارباب با اومدن اون پیرمرد از پله ها دوید و همه ی مهمون ها براش صف کشیدن،یه جورایی فک میکردم خدا اومده که اینجوری آمادگی گرفتن۰ارباب دست پیرمرد رو بوسید و گفت:پدربزرگ خوش حالم که داخل این مهمونی شرکت کردی۰
با این حرفش شوک بهم وارد شد پدربزرگگگ؟؟؟
چه خوب مونده یه دونه محکم خودم رو زدم چقدر هول شدم جدیدا۰
۲۵۶
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.