WINNER 9
امروز حالم خوب بود اومدم پارت بذارم😔✅✨
از اتاق که بیرون رفت مینهو رو درست رو به روی خودش ، بالای پله ها دید
پسر لبخند شیرینی زد و نزدیک اومد
-ببینم بهتری؟ شنیدم مریض شدی .. نکنه بخاطر اون شب بود که بردمت اون بالا ...
دختر سرفه ای کرد و گفت
+الان دیگه بهترم
-هنوز سرفه میکنی که ... بعد باید تو بالکن بشینی؟
+خب دلم پوسید بین دیوارای سیاه این عمارت ..
دستاشو باز کرد و دخترو تو آغوشش کشید
-بذار این ماموریتایی که بابام بهم داده تموم شه .. خودم میبرمت بیرون
سوآ از این حرف لبخندی زد
+بغلم نکن توام مریض میشیا ..
-بعدش تو مواظبمی تا خوب شم .. مگه نه؟
+یااا پررو
خندید و از بغلش بیرون اومد ..
+تو خسته نیستی؟ برو استراحت کن ..
-عا راستی .. کوک داشت دنبالت میگشت .. طبق معمول (حرصی-)
+ باشه باشه میرم ببینم چیکار داره (خنده-)
---
وارد اتاق شد و خودشو روی تخت انداخت ، چشماشو بست تا خستگی از تنش بیرون بره که صدای زنگ گوشیش بلند شد
لعنتی به کسی که پشت خط بود فرستاد و بدون نگاه کردن به اسم شخص تماس رو وصل کرد
-بله؟
: رسیدی خونه؟
-اوه شمایین..
: پس میخواستی کی باشه ..
-نه هیچی اشتباه شد .. بله رسیدم
: استراحت کن شب مهمونی داریم .. منم تا چند ساعت دیگه میرسم
-تروخدا نه ..
: اتفاقا حضور تو این دفعه خیلی مهمه ... پس حواست باشه .. خوب لباس بپوش
قبل از هر اعتراضی از سمت مینهو صدای بوق توی گوشش پیچید
گوشی رو پرت کرد روی تخت
-عالی شد ..
نگاهی به ساعت انداخت ، ۴ عصر رو نشون میداد
-حداقل میتونم یکم بخوابم
---
چیزی نگذشته بود که کلافه از صدای آلارم بلند شد
-جدی میفرمایید؟
لعنت دیگه ای به مهمونای پدرش فرستاد و به سمت حموم رفت تا دوش بگیره
---
آرایش غلیظی نداشت .. مثل همیشه ساده بود
لباس مشکی ای که دامنش تا بالای زانوش بود و شونه ها و گردنش رو به نمایش میذاشت رو پوشید
گردنبندی که جونگکوک خریده بود رو گردنش انداخت و به خودش تو آینه نگاهی کرد .. کفشاشو پوشید و از اتاقش بیرون رفت
---
کرواتشو بست و ساعتو چک کرد .. دیگه وقتش بود بره پایین
باید میرفت پیش سوآ تا با هم برن؟
تو همین فکر بود که در اتاقش به صدا در اومد
از اتاق که بیرون رفت مینهو رو درست رو به روی خودش ، بالای پله ها دید
پسر لبخند شیرینی زد و نزدیک اومد
-ببینم بهتری؟ شنیدم مریض شدی .. نکنه بخاطر اون شب بود که بردمت اون بالا ...
دختر سرفه ای کرد و گفت
+الان دیگه بهترم
-هنوز سرفه میکنی که ... بعد باید تو بالکن بشینی؟
+خب دلم پوسید بین دیوارای سیاه این عمارت ..
دستاشو باز کرد و دخترو تو آغوشش کشید
-بذار این ماموریتایی که بابام بهم داده تموم شه .. خودم میبرمت بیرون
سوآ از این حرف لبخندی زد
+بغلم نکن توام مریض میشیا ..
-بعدش تو مواظبمی تا خوب شم .. مگه نه؟
+یااا پررو
خندید و از بغلش بیرون اومد ..
+تو خسته نیستی؟ برو استراحت کن ..
-عا راستی .. کوک داشت دنبالت میگشت .. طبق معمول (حرصی-)
+ باشه باشه میرم ببینم چیکار داره (خنده-)
---
وارد اتاق شد و خودشو روی تخت انداخت ، چشماشو بست تا خستگی از تنش بیرون بره که صدای زنگ گوشیش بلند شد
لعنتی به کسی که پشت خط بود فرستاد و بدون نگاه کردن به اسم شخص تماس رو وصل کرد
-بله؟
: رسیدی خونه؟
-اوه شمایین..
: پس میخواستی کی باشه ..
-نه هیچی اشتباه شد .. بله رسیدم
: استراحت کن شب مهمونی داریم .. منم تا چند ساعت دیگه میرسم
-تروخدا نه ..
: اتفاقا حضور تو این دفعه خیلی مهمه ... پس حواست باشه .. خوب لباس بپوش
قبل از هر اعتراضی از سمت مینهو صدای بوق توی گوشش پیچید
گوشی رو پرت کرد روی تخت
-عالی شد ..
نگاهی به ساعت انداخت ، ۴ عصر رو نشون میداد
-حداقل میتونم یکم بخوابم
---
چیزی نگذشته بود که کلافه از صدای آلارم بلند شد
-جدی میفرمایید؟
لعنت دیگه ای به مهمونای پدرش فرستاد و به سمت حموم رفت تا دوش بگیره
---
آرایش غلیظی نداشت .. مثل همیشه ساده بود
لباس مشکی ای که دامنش تا بالای زانوش بود و شونه ها و گردنش رو به نمایش میذاشت رو پوشید
گردنبندی که جونگکوک خریده بود رو گردنش انداخت و به خودش تو آینه نگاهی کرد .. کفشاشو پوشید و از اتاقش بیرون رفت
---
کرواتشو بست و ساعتو چک کرد .. دیگه وقتش بود بره پایین
باید میرفت پیش سوآ تا با هم برن؟
تو همین فکر بود که در اتاقش به صدا در اومد
۴.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.