گل رز②
گل رز②
#پارت2
کاخ ـه سلطنتیِ ناکاهارا}
از زبان راوی]
_چه چشمای قشنگی داری!
پادشاه با لحن ـه خوشحالی ادامه داد: چشمای فندقی، این چشما... من ـو یاد ـه یه نفر میندازن.
پادشاه لحن ـشو تغییر داد ـو با جدی ـت گفت: چشماشو برام بیارید، سرش به دردم نمیخوره.
دو سرباز اون دختر ـه نوجوون ـو گرفتن ـو بردن.
دختر برای ازادی ـش تقلا میکرد ولی فایده ای نداشت.
_نه، نه خواهش میکنم منکه کاری نکردم، خواهش میکنم ولم کنین من هیچ اشتباهی نکردم!!
پادشاه با بیرحمی کامل گفت: خفه ـش کنید.
یکی از سربازا جلوی دهن ـه دختر ـو گرفت ـو بردنش.
طی ـه راه یکی از سربازا با صدای ارومی گفت: پسر ـه لعنتی! فکر کرده کیه که داره همچین بلایی ـو سر ـه مردم ـه بیگناه میاره؟
سرباز ـه دیگری که دوست ـش بود گفت: اروم تر ممکنه صدامونو بشنوه ـو سرمونو از دست بدیم.
همون سرباز گفت: به درک ترجیح میدم بمیرم تا اینکه از دستور ـه کثافتی که میده پیروی کنم، همین روزاس که ما هم سرمونو بخاطر ـه خوشگذرونی ـش از دست بدیم.
اون یکی سرباز سری تکون داد ـو گفت: دیگه داره زیاد ـه روی میکنه! الان سه هفته ـست که روی تاج ـو تخت ـه پادشاهی نشسته ولی بیش از پنجاه سرباز ـو بیستا خون اشام جون ـشونو بخاطر ـه سرگرمی ـه اون پسر از دست دادن، دیر با زود دنیا بخاطر ـه این پسر نابود میشه.
من نمیتونم زنده زنده چشم ـه یه نفر ـو در بیارم بهتره ازادش کنیم.
سرباز سری تکون داد ـو دستشو از روی دهن ـه اون دختر برداشت ـو گفت: نگران نباش قراره ازادت کنیم فقط کسی نباید از این قضیه بویی ببره فهمیدی؟
دختر با ترس سری تکون داد ـو گفت: بـ.. برای شـ.. شما اتفاقی.. نمیوفته؟
یکی از سربازا با لبخند گفت: اگه کسی نفهمه اتفاقی برامون نمیوفـ...
با فرو رفتن چاقو تو شونه ـش حرفشو خورد.
با درد ـو وحشت برگشت ـو با دیدن ـه پادشاه که خونش به جوش اومده به لرزه افتاد.
پادشاه عصبانیت گفت: اینبار خطا زدم ولی دفعه ی بعد همچین اتفاقی نمیفته. ...
چاقویی از ناکجا اباد تو دستاش ظاهر شد ـو اون ـو بالا اورد.
سر ـه اون سرباز ـو هدف گرفت ـو ادامه داد: دقیقا به هدف میخوره.
اینو گفت ـو چاقو رو سمت ـه اون سرباز پرت کرد که چاقو وسط ـه پیشونیش خورد ـو رو زانوهاش فرود اومد.
چاقو رو از قلب ـه اون دختر بیرون اورد ـو گفت: انگار از این به بعد باید خودم دست به یه کاری بزنم.
پسر از جاش بلند شد ـو با حالت تمسخر امیز گفت: خواستن جون ـه این دختر ـو نجات بدن که جون ـه خودشون ـم به خطر انداختن، چه مسخره!
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان دازای]
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از روی تخت ـه پادشاهی بلند شدم.
_به دلیل ـه از دست دادن ـه پادشاه ـه عزیزمون، اکیرا اوسامو تاج ـو تخت به پسرشون یعنی دازای اوسامو پادشاه ـه جدید میرسد.
تاج ـرو برداشت سمتم اومد کمی خم شدم تا تاج ـو رو سرم بزاره.
وقتی تاج ـو رو سرم صاف وایسادم ـو با استرس به جمعیت زل زدم.
لبخند ـه پراسترسی زدم که وزیر گفت: پادشاه ـه جدید ـه سرزمین سپیده، دازای اوسامو!
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت2
کاخ ـه سلطنتیِ ناکاهارا}
از زبان راوی]
_چه چشمای قشنگی داری!
پادشاه با لحن ـه خوشحالی ادامه داد: چشمای فندقی، این چشما... من ـو یاد ـه یه نفر میندازن.
پادشاه لحن ـشو تغییر داد ـو با جدی ـت گفت: چشماشو برام بیارید، سرش به دردم نمیخوره.
دو سرباز اون دختر ـه نوجوون ـو گرفتن ـو بردن.
دختر برای ازادی ـش تقلا میکرد ولی فایده ای نداشت.
_نه، نه خواهش میکنم منکه کاری نکردم، خواهش میکنم ولم کنین من هیچ اشتباهی نکردم!!
پادشاه با بیرحمی کامل گفت: خفه ـش کنید.
یکی از سربازا جلوی دهن ـه دختر ـو گرفت ـو بردنش.
طی ـه راه یکی از سربازا با صدای ارومی گفت: پسر ـه لعنتی! فکر کرده کیه که داره همچین بلایی ـو سر ـه مردم ـه بیگناه میاره؟
سرباز ـه دیگری که دوست ـش بود گفت: اروم تر ممکنه صدامونو بشنوه ـو سرمونو از دست بدیم.
همون سرباز گفت: به درک ترجیح میدم بمیرم تا اینکه از دستور ـه کثافتی که میده پیروی کنم، همین روزاس که ما هم سرمونو بخاطر ـه خوشگذرونی ـش از دست بدیم.
اون یکی سرباز سری تکون داد ـو گفت: دیگه داره زیاد ـه روی میکنه! الان سه هفته ـست که روی تاج ـو تخت ـه پادشاهی نشسته ولی بیش از پنجاه سرباز ـو بیستا خون اشام جون ـشونو بخاطر ـه سرگرمی ـه اون پسر از دست دادن، دیر با زود دنیا بخاطر ـه این پسر نابود میشه.
من نمیتونم زنده زنده چشم ـه یه نفر ـو در بیارم بهتره ازادش کنیم.
سرباز سری تکون داد ـو دستشو از روی دهن ـه اون دختر برداشت ـو گفت: نگران نباش قراره ازادت کنیم فقط کسی نباید از این قضیه بویی ببره فهمیدی؟
دختر با ترس سری تکون داد ـو گفت: بـ.. برای شـ.. شما اتفاقی.. نمیوفته؟
یکی از سربازا با لبخند گفت: اگه کسی نفهمه اتفاقی برامون نمیوفـ...
با فرو رفتن چاقو تو شونه ـش حرفشو خورد.
با درد ـو وحشت برگشت ـو با دیدن ـه پادشاه که خونش به جوش اومده به لرزه افتاد.
پادشاه عصبانیت گفت: اینبار خطا زدم ولی دفعه ی بعد همچین اتفاقی نمیفته. ...
چاقویی از ناکجا اباد تو دستاش ظاهر شد ـو اون ـو بالا اورد.
سر ـه اون سرباز ـو هدف گرفت ـو ادامه داد: دقیقا به هدف میخوره.
اینو گفت ـو چاقو رو سمت ـه اون سرباز پرت کرد که چاقو وسط ـه پیشونیش خورد ـو رو زانوهاش فرود اومد.
چاقو رو از قلب ـه اون دختر بیرون اورد ـو گفت: انگار از این به بعد باید خودم دست به یه کاری بزنم.
پسر از جاش بلند شد ـو با حالت تمسخر امیز گفت: خواستن جون ـه این دختر ـو نجات بدن که جون ـه خودشون ـم به خطر انداختن، چه مسخره!
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان دازای]
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از روی تخت ـه پادشاهی بلند شدم.
_به دلیل ـه از دست دادن ـه پادشاه ـه عزیزمون، اکیرا اوسامو تاج ـو تخت به پسرشون یعنی دازای اوسامو پادشاه ـه جدید میرسد.
تاج ـرو برداشت سمتم اومد کمی خم شدم تا تاج ـو رو سرم بزاره.
وقتی تاج ـو رو سرم صاف وایسادم ـو با استرس به جمعیت زل زدم.
لبخند ـه پراسترسی زدم که وزیر گفت: پادشاه ـه جدید ـه سرزمین سپیده، دازای اوسامو!
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۶.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.