پارت های قبل: @liya kim
پارت های قبل: @liya_kim
چند پارتی¤
*پارت سیزدهم*
لباسامو عوض کردم و رفتم سر میز و کمک کردم مامانم میز رو بچینه
÷امشب میری؟
+آره
=خب حالا ساعت چند میری ؟
+ساعت ¹² پروازه پس باید ¹¹ فرودگاه باشم
÷آها خب پس فقط سه ساعت دیگه مونده هیجان زده ای نه؟*خنده
+وای آره خیلیی میتونم دوست صمیمیمو ببینم*ذوق(چی؟من الان چی گفتم؟ودف...گند زدم)
=دوست صمیمی؟
÷تو دوست صمیمی داشتی؟البته اون سمت دنیا
+عیبابا مامان بابا اشکال که نداره دوست خیلی خوبی هم هست
همینطور که صحبت میکردیم و شام میخوردیم متوجه گذر زمان نشدیم
*ساعت ¹⁰ شب*
نگاهم به ساعت افتاد و یه تشکر از مامانم کردم و دویدم تو اتاق
خب همه چیز امادس یه چمدون با یه ساک متوسط و کوله ی تقریبا بزرگم که وسایل مورد نیاز همراهم باشه زبان کره ای رو تمرین کرده بودم و آماده ام و دیگه چی؟حموم هم رفته بودم و لباس به مقدار کافی برداشته بودم و خدارو شکر چمدون زیادی سنگین نبود،و مسواک هم برم بزنم و صورتمو بشورم و لباسام هم آمادهس که موقع رفتم بپوشم
حاجی جدی جدی داشتم میرفتم کره...عرررررر
╭───── بعد از اماده شدن ─────╮
ساعت یک ربع به ¹¹ بود و مامان بابام هم آماده بودم هرچند که اصرار کرده بودم که نیاز نیست باهام بیان ولی خب دیگه
نیم ساعت تو راه بودیم و ساعت ¹¹ و ³⁰ دیقه بود رسیدیم ماشینو پارک کردیم و با کمک بابام چمدونمو بردیم
وقتی داخل شدیم لیا رو دیدم که داشت دنبالمون میگشت
و براش دست تکون دادم
انگار که اونم با مامان باباش اومده بود(هعی)و بعد رسیدیم پیش همدیگه
*بعد از خدافظی و گذاشتن چمدون ها و گریه زاری*
صندلی هامون کنار هم بود و رفتیم نشستیم سر جامون شروع کردم به فیلم برداری
+اوکی دوستان ما الان تو راه کره جنوبی هستیم و هواپیما چند دیقه دیگه حرکت میکنه و تقریبا ¹⁶ ساعت تو راهیم
اینم دوستم لیا هستش که از الان خوابش برده
فیلم رو قطع کردم و رفتم به جونگکوک پیام بدم که یهو...
ادامه دارد...
انرژی پلیز...
چند پارتی¤
*پارت سیزدهم*
لباسامو عوض کردم و رفتم سر میز و کمک کردم مامانم میز رو بچینه
÷امشب میری؟
+آره
=خب حالا ساعت چند میری ؟
+ساعت ¹² پروازه پس باید ¹¹ فرودگاه باشم
÷آها خب پس فقط سه ساعت دیگه مونده هیجان زده ای نه؟*خنده
+وای آره خیلیی میتونم دوست صمیمیمو ببینم*ذوق(چی؟من الان چی گفتم؟ودف...گند زدم)
=دوست صمیمی؟
÷تو دوست صمیمی داشتی؟البته اون سمت دنیا
+عیبابا مامان بابا اشکال که نداره دوست خیلی خوبی هم هست
همینطور که صحبت میکردیم و شام میخوردیم متوجه گذر زمان نشدیم
*ساعت ¹⁰ شب*
نگاهم به ساعت افتاد و یه تشکر از مامانم کردم و دویدم تو اتاق
خب همه چیز امادس یه چمدون با یه ساک متوسط و کوله ی تقریبا بزرگم که وسایل مورد نیاز همراهم باشه زبان کره ای رو تمرین کرده بودم و آماده ام و دیگه چی؟حموم هم رفته بودم و لباس به مقدار کافی برداشته بودم و خدارو شکر چمدون زیادی سنگین نبود،و مسواک هم برم بزنم و صورتمو بشورم و لباسام هم آمادهس که موقع رفتم بپوشم
حاجی جدی جدی داشتم میرفتم کره...عرررررر
╭───── بعد از اماده شدن ─────╮
ساعت یک ربع به ¹¹ بود و مامان بابام هم آماده بودم هرچند که اصرار کرده بودم که نیاز نیست باهام بیان ولی خب دیگه
نیم ساعت تو راه بودیم و ساعت ¹¹ و ³⁰ دیقه بود رسیدیم ماشینو پارک کردیم و با کمک بابام چمدونمو بردیم
وقتی داخل شدیم لیا رو دیدم که داشت دنبالمون میگشت
و براش دست تکون دادم
انگار که اونم با مامان باباش اومده بود(هعی)و بعد رسیدیم پیش همدیگه
*بعد از خدافظی و گذاشتن چمدون ها و گریه زاری*
صندلی هامون کنار هم بود و رفتیم نشستیم سر جامون شروع کردم به فیلم برداری
+اوکی دوستان ما الان تو راه کره جنوبی هستیم و هواپیما چند دیقه دیگه حرکت میکنه و تقریبا ¹⁶ ساعت تو راهیم
اینم دوستم لیا هستش که از الان خوابش برده
فیلم رو قطع کردم و رفتم به جونگکوک پیام بدم که یهو...
ادامه دارد...
انرژی پلیز...
۴.۹k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.